❞ پارت 09 ❝

146 32 0
                                    

" خیلی خوشحال میشم اگه پسرم در کنار شما مشغول کار بشه"


در حالی که روی صندلی چرخ دارش لمیده بود یه ابروشو طبق عادت متکبرانش بالا داد. با غرور نگاهش کرد و خیلی سریع نگاهشو ازش گرف . میترسید ... از اینکه به چهره یه پسر خیره بشه میترسید از اینکه دوباره با دیدن نگاه یه پسر قلبش به تپش بیفته میترسید.میشه گفت دیگه کاملا از پسرا میترسید از نزدیکی بهشون واهمه داشت...


با خودکاری که توی دستش بود بی هدف خط های نامیزان و نامنظمی روی برگه ای که روبروش بود میکشید و با فشار های خفیفی که به صندلی میاورد صندلی رو به چپ و راست تکون میداد.


چانیول: "خب یه بخش که مربوط به شرکت شما میشه خودتونم در جریانید... میتونه اونجا کار کنه... و دفتر کارش هم طبقه چهارم ینی همین طبقس و درواقع ...."


مکث کوتاهی کرد و ادامه داد : "روبروی اتاق من...."


سکوت کرد و تو افکار خودش شرایط قلبی و روحی خودشو برای جایگزین کردنِ این پسر غریبه تو همون اتاقی که شاید دلیل کابوس های شبانشه ، سنجید. یه نگاه به پسری که روبروش نشسته بود و سرش به پایین بود ، داشت با گوشه پیراهنش بازی میکرد و تو سکوت خاصی به زمین خیره شده بود ، انداخت .


یه پسر خیلی جوون که حتی از خودش کوچیکتر به نظر میرسید .


پوست سفید و صافی داشت ، موهای صاف و لختش روی صورتش ریخته بود.


دیدن اون پسر عذاب قلبشو بیشتر میکرد . تموم خاطراتش در آن‌ واحد به مغزش هجوم اورد و برای فرار از حمله تلخی ها و غصه ها سرشو تکون داد و سعی کرد گلوشو صاف کنه .


" خبرتون میکنم ... جلسه خوبی بود"


و خیلی سریع از روی صندلی چرخ دارش بلند شد و برای دست دادن جلوتر رفت . قد بلندی که داشت هیبت و اقتدارشو بیشتر میکرد و غرورش تکمیل کننده این شخصیت مقتدر بود.


تمام تلاششو برای بروز ندادن پریشونی حالش میکرد . توی ذهنش با خودش کلنجار میرفت اما همچنان ظاهر متشخص خودشو حفظ میکرد.


کسی نباید متوجه حال درونیش میشد. با مردی که بیشترِ مدت رو باهاش هم صحبت شده بود دست داد و سمت در راهنماییشون کرد.


سعی خودشو میکرد به هر نحوی که شده از نگاه کردن به پسر جوونی کنار به ظاهر پدرش قدم ورمیداشت جلوگیری کنه . بعد از راهی کردن مهموناش درو پشت سرش بست و موبایلشو از تو جیب شلوارش بیرون کشید .


صفحه گوشی رو لمس کرد و بعد از شماره گیری با چهره تخس و گرفته ای گوشی رو کنار گوشش گرفت و منتظر قط شدن ‌بوق شد.


با کلافگی زیاد صداشو بالا برد و بدون اینکه اجازه حرف زدن‌بده شروع کرد به نق‌ زدن:

" 21 December "  [Complete]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz