❞ پارت 16 ❝

119 29 0
                                    

هرازگاهی سرشو آروم به چپ و راست تکون میداد تا پرده موهاشو کنار بزنه. بینی کوچیک و خوش فرمش با رنگ پوست روشنش بیشتر از هرلحظه دلبری میکرد.
نگاهشو از لبهاش گرفت و درامتدادش ناخواسته رسید به خط فکش و
بی اختیار روی نیمه گردنش و ترقوه اش که با خم شدنش روی دفتر از زیر یقه بلوزش بیرون اومده بود ثابت موند.
درنگاه خودش قفل مونده بود که با برگشتن یهویی بکهیون به سمتش چند بار پشت سرهم پلک زد و پرسشگرانه به چشم های پر از برق بکهیون خیره موند
بکهیون با صدای آروم و طوری که فقط خودش و سهون بشنوه:
" هون... نمیخوای بنویسی ...؟؟ "
با تعجب از بیخیالی بکهیون نگاهشو ازش گرفت و به روبرو خیره شد.
حالت عجیب قلبش و لرزش خفیفی که با دیدن ترقوه اش پیدا کرده بود دیگه حواسش به اسلاید های آناتومی نبود.
بعد از اون نگاِه لحظه ای، دیگه هیچ حسی به عکس سینه های زنی که روی اسلاید نشان داده شده بود نداشت. نمیدونست دلیل این بیخیالی ناگهانی چیه درحالی که تا چند ثانیه پیش از شرمندگی مفرط حتی حاضر به نت برداری نبود!
تمام مدتی که توی کلاس بودن نمیتونست حواسشو جمع کنه و تمرکزشو روی بحث ثابت نگه داره.
سرفه کوتاهی کرد و بعد از اعالم اتمام کلاس توسط استاد نفس داغشو فوت کرد و دفتر سفیدشو بست و تو دست گرفت و از جا بلند شد.
بکهیون سرشو بالا گرفت و با چشمهای گیراش نگاهش کرد و درحالی که زیپ کولشو میکشید گفت:
"این تایم درسی نداریم میای بریم محوطه رو بگردیم؟"
و بعد سرشو پایین انداخت و مشغول گره زدن انتهای بندش شد.
سهون با تردید و بعد از مکث کوتاهی بی اختیار گفت:
"نه میرم پیش یکی از دوستام. این تایم پیشت نیستم. میتونی از پسش بربیای؟"
متعجب از رفتار سهون درحالی که حتی دلیل رفتار ناگهانیشو نمیدونست آروم لبهاشو حرکت داد
" آآآم..."
مکث کوتاهی کرد و لبخند زد:
"البته که میتونم نگران نباش"
سهون سری تکون داد و با خداحافظی آرومی ازش با قدم های کوتاهی دور شد. حتی خودش دلیل این کارشو نمیدونست.
اینکه چطور یکباره خواسته بکهیونو رد کرد. درحالی که کار و قراری نداشت. هرگز درمقابل حرفهای بکهیون به عنوان بهترین و نزدیکترین دوستتش مخالفتی نکرده بود.
" این چندمین باره که با خیره شدن به چهره خواستنی و دوست داشتنیش قلبم بی اختیار میلرزه و گرمای عجیبی که حتی دلیلشو نمیدونم بدنمو تسخیر میکنه. فکر کردم امروز بهتر باشه کمی ازش دور بمونم. نمیدونم داره چم میشه. هرلحظه ذهنم درگیر چهره اشه. لبهای برجستش باعث ثابت موندن نگاهم میشه دارم کلافه میشم این روزا فکر میکنم بکهیون داره درنظرم تغییر میکنه ...ِآیییش.... شایدم اثرات اون عکسهای مفتضحی بود که استاد بی حیا برامون تو جلسه اول باز کرد..."
انگشتاشو بین موهاش برد و چنگ آرومی به موهاش زد. بی اختیار و بی هدف در راهی که مقابلش بود و زمینش با برگهای رنگارنگ درختهای کناری پوشیده شده بود قدم زد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
برای اولین بار به تنهایی توی محوطه دانشگاه میگشت.
حدود دو ساعت و نیم فری تایم داشتن و باید یه کاری برای سرگرمی پیدا میکرد والا حوصله اش سر میرفت.
چند قدمی که جلوتر رفت با دیدن زمین آسفالت بزرگی که تقریبا شبیه پیست مسابقات بود هیجان زده خنده صدا داری کرد و سرعت قدم هاشو بیشتر کرد و هرچه سریع تر خودشو دم درش رسوند.
نمیدونست ازکدوم در وارد شه چند بار راست و چپ رفت و بعد از تصمیم گیری دستشو روی در گذاشت.
باز بودن کناره در نشون میداد شاید اجازه ورودی باشه و به این خیال با فشار آرومی که به در وارد کرد زاویه باز بودن درو بیشتر کرد و با تردید قدم کندشو جلوتر گذاشت.
به اطراف سرک کشید. کسی دیده نمیشد.با خیال راحت جلوتر رفت ولی تنها چیزی که دید در فلزی ساختمونی بود که مقابلش قرار گرفته بود.
انگار برای رسیدن به پیست باید از ساختمون رد میشد و به اون طرف ساختمون میرفت.
قلب کوچیکش ضربان نامنظمی پیدا کرده بود که همه اش حاصل هیجانی بود که با دیدن تصویر پیست که چند دقیقه پیش از فاصله دوری مشاهده کرد بود تمامشو درگیر کرده بود.
چند قدمی جلوتر رفته بود که متوجه سروصدایی از اون نزدیکی ها شد.
" من تو پیستم..."
" آره دارم میرم تمرین نیم ساعت دیگه آموزش دارم"
"اوه باشه ...بعد از ظهر میبینمت"
"فعلا"
از کنار دری که با شنیدن صدا بهش نزدیکتر شده بود خم شده ویواشکی داخل اتاق دید زد.
چون پشتش به سمت در بود نمیتونست چهره اشو ببینه. حدس میزد مربی ورزش باشه.
تیشرت مشکی جذبی که پوشیده بود بدن ورزیدشو به خوبی نشون میداد.
از پاهای کشیده اش معلوم بود قد بلندی داره. با دیدن کفشهای چرخ داری که زیر دستهاش بودن چشمهاش گرد شد.
هیجانش بعد از فهمیدن اینکه مربی اسکیت بود بیشتر شد.
همیشه مسابقات زنده و حتی غیر زنده تکراری اسکیت آسفالتو توی مغازه دنبال میکرد و آرزو داشت مثل اسکیت سواران حرفه ای با چرخ های صدا دار روی پیست نرم ساعت ها دور خودش چرخ بزنه اما هرگز فرصت اینو پیدا نکرده بود حتی از نزدیک کفشهارو لمس کنه.
حرکت ناگهانی مربی داخل اتاق باعث شد هیجانشو درون خودش حبس کنه و بی اختیار از مقابل در صدفی رنگ اتاق به سرعت دور بشه و پشت ستون سنگی و عریضی که میان سالن قرار داشت قایم بشه.
با دو دستش محکم از ستون گرفته بود. سرشو زاویه کمی خم کرد و به روبرو خیره شد تا شاهد خروج مربی از اتاق بشه.
بعد از بستن آخرین بند اسکیت انتهای شلوار تنگشو روی ساق کفش کشید و از روی نیمکت بلند شد. با چرخ آرومی نیمکتو دور زد و با حرکت V کوتاه و آروم از اتاق بیرون رفت.
هنوزهم نتونسته بود چهره اشو ببینه اما دیدن حرکت آروم و روانش از پشت هم هیجانشو بیشتر میکرد.
بعد از اینکه مطمئن شد از ساختمون خارج شده پشت سرش راه افتاد.
تمام سعیشو میکرد تا متوجه حضورش نشه و الا معلوم نبود چی در انتظارش باشه.
نرم نرمک جلوتر رفت و وقتی از در بزرگی که در مقابلش بود بیرون رفت از شدت تعجب با دیدن فضای بزرگ روبروش بی اختیار لبهاش ازهم جدا شد
" وااااو..."
چرخش ناگهانی مربی حواسشو جمع کرد. با دهان نیمه باز به حرکات نرم و محکم اسکیت سوار خیره موند.
کپ مشکی رنگی که تا روی چشمهاش کشیده بود با اون شلوار جذب طوسی رنگ و هدفون های سفید روی گوشش جذابش میکرد.
شاید اولین بار بود همچین فرد جذابی رو میدید.
دیدن حرکات چرخشی مربی هیجانشو بیشتر میکرد و اون کفشهاشو روی زمین میکشید و بدون توجه به زمان و مکان و چشمهایی که به دنبالش بود دور خود میچرخید و تحسین بکهیونو با صدای دستهای کشیدش که به هم میکوبید
برمی انگیخت.
با اخرین چرخش طولانی مدتش روی زانوی راستش،نفس بکهیون تو سینه حبس شد و با ایستادنش بی اختیار با صدای بلند شروع به تحسینش کرد
" واااااااو عالی بوود.... خیلیی عالی بووود..."
پشت سرهم دستاشو بهم میکوبید و با چشمهای گرد شده و دهن باز هیجانشو نشون میداد که با نزدیک شدن یهویی اسکیت سوار بی اختیار دستاش شل شد و انگشتهاش توهم قفل شد
" م...مع...ذرت میخوام ..اس..تاد..."
دستشو از جیبش بیرون کشید و لبه کپشو بالا برد تا بتونه چشمها و صورتشو به صورت واضح ببینه.
لبخند ملایمی زد و با چشمهایی که نگاه پرسشگرانه درش موج میزد به صورت دانشجوی جدیدالورود خیره شد.
بکهیون درحالی که چشمهاشو از استرس و نگرانی درکاسه تند تند میچرخوند و سعی میکرد از نگاه چشم تو چشم فرار کنه گفت:
"من... من...من نمیخواستم... قصد بدی نداشتم متاسفم الان میرم "
مربی با همون لبخند بهش خیره بود و با شنیدن حرفهاش نفس عمیق کشید و جوابشو داد
کای: "ورودی جدید هستی؟ یا انتقالی ...؟"
بکهیون همچنان داشت از تماس چشمی جلوگیری میکرد
" وو..ورودی ام"
قدم کوتاهی به عقب برداشت.هنوز نمیدونست با دیدن استادها چه واکنشی نشون بده خصوصا اون لحظه که داشت تمرین خصوص مربی رو دید میزد. قدم دومش با صدای آروم و یکنواخت کای ثابت موند
" علاقه داری؟"
بکهیون که تا اون لحظه با برخورد نگاهش مقابله کرده بود با چشم های گرده شده بی اختیار خیره شد :
" به...؟"
کای:"به اسکیت علاقه داری؟"
بکهیون لبهاشو مثل ماهی و آروم حرکت داد:
"ب..له.."
کای روی چرخ اول پای راستش بلند شد و با چرخ آروم پشتشو به بکهیون کرد و درحالی که سمت بطری ابی که روی زمین بود میرفت صداشو بلند کرد و گفت:
"نیازی نیست فرار کنی ...میتونی بمونی"
قدمی رو که به عقب برداشته بود جلوتر برد و مشتاقانه پشت سرش راه افتاد :
" یعنی... میتونم...ببینم...؟"
" البته... میتونی حتی توی کلاس ثبتنام کنی و عملا تجربش کنی"
دهنشو برای اعلام موافقت باز کرده بود که با حمله واقعیت تلخی به مغزش ساکت شد
با صدای آرومی گفت:
"فکر نکنم بتونم توی کلاس شرکت کنم..."
لبخند تلخی زد که شاید درد غم روی قلبشو پشتش پنهون کرده بود.
شاید اگه مثل سهون از لحاظ مالی تکمیل بود میتونست پیشنهاد استاد رو قبول کنه ولی اون مجبور بود از خیلی از خواسته هاش برای بدست آوردن یه رفاه معمولی در زندگی انصراف بده.
سرشو پایین انداخت و وقتی اعتراض مربی رو ندید عقب عقب رفت و روی سکوی کوتاهی که در مقابل ساختمون بود نشست .
کوله اشو کنارش روی زمین گذاشت و زانوهاشو تو بغلش جمع کرد و حرکات ریتمیک کای رو دنبال کرد.
چقدر خوب میتونست روی کفشهاش تمرکز کنه و خودشو به دست بادبسپره.
حدس میزد حس فوق العاده ای باشه آزادانه چرخیدن.
حتی بکهیون بدون اینکه کفشی تو پاش باشه تنها با دیدن اون حرکات ریتمیک ذهنش از تمام غصه ها آزاد میشد.
با ورود اسکیت سوارها اطراف مربی شلوغ شد به حدی که دیگه نمیتونست شاهد حرکاتش باشه.
خصوصا که وقت آموزش حرکاتش کمتر شد و بیشتر روی ضرب پاهای دانشجوها متمرکز شد.
لبخند خشکی زد و بندهای کولشو با یه دستش گرفت و قبل از اینکه از جاش بلند شه سرشو به اطراف چرخوند. بعد از دیدن عقربه های ساعت که کم کم به زمان کلاسش نزدیک میشدند از جاش بلند شد و بیصدا از ساختمون خارج شد.
هنوزهم در راه برگشت چندباری به پشت برمیگشت و مطمئن میشد که کای دیگه به اون حالت حرفه ای اسکیت سواری نمیکنه
درحالی که قلبا راضی نبود از در محوطه بیرون رفت و همون مسیری که اومده بود برای برگشتن پیش گرفت.

" 21 December "  [Complete]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz