نمیدونست چند دقیقه است که به پسر رو به روش خیره شده بود. پسرک لبِ پشت بوم نشسته بود و زیر لب کلمات نامعلومی رو زمزمه می کرد.
باد سرد زمستان موهای نرمش رو نوازش می کرد. پیراهن گشادش روی شونه اش افتاده بود و کبودی های شونه و پشت گردن پسر رو در معرض دید مرد قرار می داد.
به نظر میرسید قصد پریدن داشت. تمام مدتی که با نگاه خیره اش درحال کاووش کردن افکار پسرک بود از خودش میپرسید " پس چرا نمیپره؟"
هرکس دیگه ای بود سعی میکرد پسر بیچاره رو نجات بده اما تفکر مرد متفاوت بود. چرا باید کسی رو نجات میداد که دلش میخواست با مرگ نجات پیدا کنه؟!
نمی تونست صورت پسر رو ببینه اما از هیکل کوچیکش معلوم بود سن زیادی نداره. 14 یا 15 ساله به نظر میرسید.
با حس سوختن چیزی لای انگشتاش به خودش اومد. سیگار تو دستش، انگشت سبابه و میانی اش رو سوزانده بود اما خودش به خاکستر تبدیل شد و با باد ملایمی ذراتش تو هوا ناپدید شد.
مانند تک تک دردایی که روی بدنش اثر به یاد ماندنی گذاشتند اما عاملاشون درست مثل خاکستر سیگار از ناپدید شدند.
دوباره نگاهشو به پسرک دوخت "چرا نمی پره؟" و باز هم این سوال رو از خودش پرسید.
جلوتر رفت و لب بوم کنارش نشست. پسر واکنشی نشون نداد، لابد اونقدر توی افکارش غرق بود که به اطرافش توجه نمیکرد. چشماش رو به ساختمون های خاکستری شهر دوخت و بدون مقدمه گفت:
-بپر
پسر با شنیدن صدای کسی نگاهش رو به صاحب صدا داد.نگاهش خالی از حس بود. حتی هیچ تعجبی توی نگاهش پیدا نمیشد. شاید قبلا متوجه ی حضورش شده بود.
-آ...آجوشی
صدای خش دار پسر به گوش مرد رسید. خط نگاهش رو از ساختمون ها به چشمای بی حالت پسرک داد. پوزخند بی حسی زد:
-آجوشی؟
و این بار به خیابون شلوغ اطراف بیمارستان خیره شد.
-موهام...شاید سفید شده باشن اما آجوشی نیستم!
چند لحظهای گذشت اما نگاه پسر هنوز به مرد کناریش بود. در این لحظه اونقدری ذهنش درگیر بود که به سن واقعی مرد فکر نکنه. اولین و بی ربط ترین سوال ممکن رو پرسید:
-شما هم می خواین مثله من بپرین؟
مرد ابروهاش رو بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش کنه جوابش رو داد:
-من؟ ... نه ولی امیدوار بودم تو بپری!
پسرک آه کشید. امیدوار بود که یه غریبه نگران مرگ و زندگیش باشه؟! آهسته با خودش زمزمه کرد:
-حتی غریبه ها هم میخوان من بمیرم...
مرد صداش رو شنید اما بی توجه پرسید:
-چرا میخوای بمیری؟
پسر نگاهشو از مرد گرفت و به انگشتای کبودش خیره شد:
-اگه شما هم جای من بودین همین تصمیم رو می گرفتین...
مرد بلند خندید. خنده ای که اگه کمی صادق تر بود به گریه تبدیل میشد.
-بچه...تو واقعا خنده داری. اگه جرعتشو داری بپر و اگه نه پاشو بریم پایین...
پسر سرش رو پایین انداخت.خودشم میدونست جرعت مردن نداره. نمی خواست بمیره...و این یعنی باید بیشتر درد بکشه. اما شاید به یه نفر احتیاج داشت تا با یه کلمه، تنها یه کلمه منصرفش کنه و بی چون و چرا تسلیم زندگی بشه.
بدون تردید عقب کشید و روی پاهاش ایستاد و منتظر مرد شد. مرد قد بلند هم چند ثانیه بعد روبه روش ایستاد.
گوشه ی پیراهنش رو چنگ زد و سرش رو بالا گرفت.
-آجو...
با یادآوری اینکه مرد روبه روش جوون تر از یه آجوشی ـه، حرفش رو خورد و گوشه لب زخمیش رو گاز گرفت.
لب های مرد تکون خوردن:
-فقط...فقط بگو پارک یول...
مردد زمزمه کرد:
-پارک یول؟
مرد دوباره خنده غمگینش رو به نمایش گذاشت.
-پارک یول!
***
YOU ARE READING
•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄
Fanfiction❅خلاصه↶ بیون بکهیون پسری که مادرشو از دست داده و هر روز از ناپدری بی رحمش کتک میخوره، بالاخره روزی تصمیم میگیره برای همیشه به دردهاش خاتمه بده. ولی چرا دقیقا وقتی که فقط یک قدم تا پرت کردن خودش از پشت بوم مونده پارک چانیولی از راه میرسه و به پسری که...