با شنیدن صدای ناگهانی کوبیده شدن درِ حمام، با سرعت چشماش رو باز کرد. قلبش از ترس بالا و پایین می پرید و دستاش شروع به لرزیدن کردند.
-بیا...بیرون هرزه...بیا بیییرووون
باز چه کار اشتباهی انجام داده بود؟ باز به کدوم بهونه قرار بود کتک بخوره؟
چشماش رو به پنجره داد.صبح شده بود و باید به مکانیکی می رفت. باید هرجور شده اون شغل رو به دست می آورد. نمیتونست همین جا بشینه و وقتش رو از دست بده.
با همین خیال به سمت در رفت و با خودش فکر کرد امروز هم طبق معمول قراره کتکش بزنه و بره.دردی که الان قرار بود بکشه مهم نبود، مهم این بود که از امروز می تونست کار کنه و پول در بیاره. دستای لرزونش رو به کلید رسوند و چرخوندش. در با شتاب باز شد و به بدن بک برخورد کنه و دستگیره اش به طور دردناکی تو شکمش فرو رفت . خودشو جمع کرد و فریادی کشید. ناپدریش بازوش رو چنگ زد و اون رو تا وسط کال کشید و روی زمین رهاش کرد.
مرد با خشم غرید:
-عوضی...پولایی که رو میز بودن کجاست؟
بک با درد خودشو جا به جا کرد. میخواست فرار کنه ولی درد شکمش اونقدر زیاد بود که حتی نمیتونست رو زانو هاش بایسته. بریده بریده جواب داد:
-ق...قسم...می...خورم...دیش..ب...از حموم...بیرون نیومدم.
با فریاد خشمگین مرد چشماشو بست و بدنش رو مچاله تر کرد.
بازهم کتک...باز هم درد...
سگک کمربند با هر ضربه تو گوشتش فرو میرفت. درد غیرقابل تحمل باعث شد اشکش دربیاد.
آخرین ضربه کمربند به دست بک که سعی داشت از صورتش محافظت کنه بر خورد مرد و باعث شد کمی از صورتش هم زخمی شه.
چشماش رو محکم بست و از ته دل هق زد. خسته تر از همیشه بود. دیگه تحمل درد رو نداشت.
زمزمه های ناپدریش رو می شنید. اون مرد یه روانی به تمام معنا بود.
- اشغال...اشغال..باید بمیری...من میکشمت...مثله مامانت... میکشمت... میمیری..
بعد از چند دقیقه دستش از پشت کشیده شده. داشت دستشو می بست ولی بکهیون دیگه توانی برای آزاد کردن دستاش و فرار کردن نداشت.
چشم هاش تار شدند. دیگه اهمیتی به زندگی نمیداد. اگه مرگ باعث میشد از درد خلاص بشه، الان زمان خوبی برای مردن بود.
بدنش رو زمین کشیده میشد و رد خون زمین رو نقاشی می کرد. در بالکن باز شد و مثل یه آشغال به همونجا پرت شد.
هوای سرد و بدن زخمی و گرسنگی، همشون مرگش رو آسون تر می کردند.
***با بوی ناخوشایند سیگار چشماشو باز کرد. دستاش هنوز بسته بودند و به شدت می سوختند. کمی خودش رو تکون داد و با این کار ناله ش دراومد.
حضور کسی رو پشت سرش احساس می کرد ولی نمی تونست تکون بخوره و ببینتش.
-باز که کتک خوردی
این صدا... صدای خمار این فرد باعث شد قلبش با خوشحالی بتپه.
-سو...سوجین نونا
سوجین بهش نزدیک تر شد. دستاش رو توی دستای سردش رو گرفت و سعی کرد گره ی کور طناب رو باز کنه.
با آزاد شدن دستاش سعی کرد تکونی بخوره اما درد بدنش به خصوص تو نواحی شکم و کمرش این اجازه رو بهش نمی داد. سوجین سعی کرد بدون لمس کردن و فشار اوردن به زخم هاش بلندش کنه. بعد از کلی تلاش بلاخره تونست رو پاهای دردناکش بایسته.
به همراه نوناش روی کاناپه نشست. نگاهشو به سوجین داد.
-نونا...چرا اینجایی؟
سوجین نگاه بی حسی بهش انداخت.نگاه نوناش همیشه اینجوری بود بی حس و بی روح، اما بک بیشتر از هرکس می دونست که چه قلب مهربونی داره.
-سه روزه بیرون نیومدی از خونه...توقع داشتی نیام؟نگرانت شده بودم. باید میفهمیدم چه بلایی سرت اومده.
بکهیون بغض کرد. میدونست ناپدریش روی سوجین نظر داره و میدونست تنها راه وارد شدن نوناش به این خونه چی بود. اما با این حال میخواست مطمئن بشه اشتباه فکر کرده.
-نونا با کدوم بهونه اومدی اینجا؟
رنگ نگاه سوجین تغییر کرد. حالا دیگه بی تفاوت نبود. تو نگاهش میشد شرم و ناراحتی رو تشخیص داد. اما سعی کرد لحنش رو محکم نگه داره و اجازه نده احساسات درونیش روی حالت صورتش تأثیری بذاره.
-زنای بدبخت و بی پول که کلی بدهکار دارن چیکار می کنند؟
بکهیون بی طاقت نالید:
-لازم نبود نونا...من بلاخره خودمو نجات می دادم...لازم نبود این کارو بکنی. تو بهم قول دادی تا دنبال یه شغل مناسب بگردی...
-درسته قول دادم ولی هنوز هیچ کاری واسم پیدا نشده و هر روز کلی آدم دم خونم صف میکشن تا پولاشون رو بهشون پس بدم. بعدشم تو نباید به خاطر نجات دادنت ازم تشکر کنی بچه پر رو؟
زن سعی می کرد لحن بی تفاوتش رو حفظ کنه. اما میدونست که احساساتش برای بکهیون باز هم قابل خوندن هستند.
سوجین، بکهیون رو وقتی چهارده سالش بود توی کوچه پیدا کرد. چند روزی از نقل مکان کردنش به این محله نگذشته بود که متوجه شد یکی پا به رهنه کنار سطل آشغال نشسته و گریه میکنه. اولش فقط میخواست از خوب بودن حال اون بچه مطمئن بشه ولی وقتی صورت کبودش رو دید، متوجه شد اون داره زندگی سختی رو میگذرونه. سوجین هر بار به بکهیون زخمی کمک میکرد. ماه ها میگذشت و حس مادرانه ی سوجینِ ۲۹ ساله به بکهیون بیشتر میشد. دلش میخواست بکهیون رو به خونه ی خودش بیاره و همین کار رو هم کرد اما چند روز بعد، ناپدری بکهیون با چندتا مأمور پلیس دم در خونه اش سبز شد و خواست بکهیون رو پس بگیره. سوجین درک نمیکرد چرا اون مرد با این که بکهیون رو نمیخواست، باز هم سعی میکرد اون رو کنار خودش نگه داره. از اون روز به بعد متوجه شد هربار که به بکهیون کمک میکنه، فرداش زخم های بیشتری روی بدن لاغر بکهیون مینشینند. بلاخره سوجین تصمیم گرفت به بکهیون نزدیک نشه و کمکش نکنه و تا جایی که میتونه از دور نگاهش کنه.
یه روز ناپدری بکهیون جلوی راه سوجین رو گرفت و بهش پیشنهاد داد اگه پاهاش رو برای باز کنه، اجازه میده سوجین با بکهیون ارتباط داشته باشه. این درست بود که سوجین برای در آوردن خرج زندگیش گاهی اوقات تن فروشی میکرد ولی نمیتونست به اون روانی حال بده. اون مسئول مرگ مادر بکهیون و زجر کشیدن اون پسر بود، چطور میتونست بدن خودش رو کثیف تر کنه؟! مطمئن بود بکهیون هم دلش اینو نمیخواست. اما امروز نمیتونست دست روی دست بذاره و این همه بی خبری از بکهیون رو تحمل کنه. مجبور شد برای این که از حال بکهیون با خبر بشه، خودش رو کثیف تر کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄
Fanfic❅خلاصه↶ بیون بکهیون پسری که مادرشو از دست داده و هر روز از ناپدری بی رحمش کتک میخوره، بالاخره روزی تصمیم میگیره برای همیشه به دردهاش خاتمه بده. ولی چرا دقیقا وقتی که فقط یک قدم تا پرت کردن خودش از پشت بوم مونده پارک چانیولی از راه میرسه و به پسری که...