_اوه...برف...
بکهیون درحالی که به آسمون خیره شده بود با بهت زمزمه کرد. یول نگاهی به دونه های برف که موهای مشکی پسر رو تزئین کرده بود انداخت. دستاش رو به نزدیک صورتش برده بود و سعی میکرد با بخار دهنش گرمشون کنه.
_سردته؟
بک سریع دستاشو پایین انداخت.
_چی؟ نه...سردم نیست.
یول آچار رو تو جعبه ابزار گذاشت و به سمت جا لباسی رفت.
_دیگه وقتشه برگردیم خونه...زمستون هوا زودتر تاریک میشه. خودتم که میدونی محله مون جای درست و حسابی نیست. نمیخوام موقع برگشت به مشکل بر بخوریم.
بکهیون سری تکون داد و منتظر پارک یول موند تا سوییشرتش رو بپوشه. اما یول بدون اینکه بپوشتش روبه روش ایستاد. اول کلاهش رو روی سر بک گذاشت و بعد دستاشو تو استین های سوییشرت مشکیش فرو کرد.
_به من دروغ نگو...نه تا وقتی که میتونم از حرکات بدنت و چشمات دروغتو تشخیص بدم.
_سردت میشه...تو خودت لباسات گرم نیستن.
نگاه بک نگران بود و مرد تو دلش اعتراف کرد که از این نگرانی خوشش میاومد. دستشو روی گونش گذاشت و تا چونه ی لرزون از سرمای معشوق کوچکش کشید. خم شد و لب های سردشو بوسید. حرکت ناگهانیاش باعث شد بک متعجب از جاش بپره. یول عقب کشید و با لبخند به گونه های سرخش خیره شد.
_سردم نمیشه...نگران نباش.
و زیپ سویشرتش رو بالا کشید. تن ظریف بکهیون تو لباس بزرگ پارک یول گم شده بود و این باعث میشد قند تو دل مرد آب بشه.
دست خودش نبود که انقدر بی جنبه شده بود. از روزی که بکهیون بهش از علاقش گفت و هم رو بوسیدن روزی نبود که یهویی خم نشه و لباشو نبوسه. از واکنش کیوت بک درحد مرگ خوشش میاومد؛ همیشه سرشو تو سینهش قایم میکرد و انقدر صورتشو بهش فشار میداد تا نفس کم بیاره.
البته حواسشون بود که جونگین اون دور و اطراف نباشه! گرچه اون حقه باز دراز از خیلی قبل پیش از علاقشون خبر داشت و همیشه دور از یول و بک به کاراش میرسید.
دست بکهیون رو گرفت.
_بریم...
بعد از اینکه از مکانیکی بیرون اومدند ناخوداگاه قدم هاشون رو تند تر کردند. قتل های جدید و پی در پی تو محله باعث میشد حتی پلیس ها هم این وقتِ روز از این محل رد نشن.
بکهیون استرس زیادی داشت. از ترس و سرما دندوناش روی هم میلرزیدند و دستاش مثله دوتا تیکه یخ شده بودند. یول دست چپ بکهیون رو فشرد.
_اگه فکر میکنی حرف زدن استرست رو کم میکنه، حرف بزن...
بک کمی فکرد کرد و سوالی که چندوقت درگیرش بود رو پرسید:
_پا...پارک یول...چ...چند..سا...لته؟
_بیست و شیش.
_ج..جدی؟ ا...اولش فکر کردم س...سی سالته!
_موهام زود سفید شدن...
_چ...چی باعث ش...شده م...موهای پ...پارک یولم...اینجوری س...سفید بشه؟
یول با شنیدن لفظ "پارک یولم" نزدیک بود وسط خیابون بکهیون رو محکم ببوسه!
_یااا وسط خیابون این چیزا چیه که میگی. من نمیتونم اینجا کاریت کنم. بزار وقتی خونه رفتیم کلی حرفای شیرین بزن.
بکهیون اهسته خندید.
_مث...ثلا خ...خونه...می خوای چ...چیکارم کنی؟!
یول قدماشو تند تر کرد تا از کوچه های تاریک سریع تر رد بشن.
_همم...نمیدونم...کارای خوب...کارای خیلی خوب...
بکهیون خندید و به شونه ی یول زد. حالا ترسش هم کمتر شده بود.
_ت...تو فقط یه منحرفی. باید از همون روز که اونجوری ب...بوسیدیم میفهمیدم!
حالا فقط چند قدم دیگه به خونه ی پارک یول مونده بود.
_دلت میخواد بوست نکنم؟
وقتی به دم در رسیدند. بکهیون رو به پارک یول کرد.
دستاشو دور گردنش حلقه کرد و سرشو پایین کشید.
_مشکل اینه که دلم میخواد بیشتر ببوسیم!
و لب هاشون رو بهم چسبوند. بکهیون بوسیدن بلد نبود ولی تمام تلاشش رو می کرد تا لب پایین مرد رو بمکه. کمر بک رو گرفت و با چشم های بسته از تلاش های بک لذت می برد.
بکهیون بعد از زدن چند تا مک عمیق، عقب کشید. یول چشماشو باز کرد و پیشونی معشوق کوچولوش رو بوسید.
_تو که نمیخوای تا صبح همینجا بمونیم؟!
بکهیون سرخ شد و دستی به موهاش کشید.
_اوه نه. درو باز کن.
یول لبخندِ لپ چالداری زد و در رو باز کرد. دستشو پشت کمر بک گذاشت و به منظور وارد شدن فشارش داد.
بکهیون روی کاناپه نشست و یول سریع بخاری برقی رو جلوتر اورد و روشنش کرد. کنارش روی کاناپه نشست و پتو رو روی پاهاشون انداخت. بکهیون شرمنده خودشو بهش نزدیک تر کرد و دستشو روی گونه ی سردش کشید.
_پارک یول...گفتم که سردت میشه.
یول دستشو گرفت و بوسید و انگشتاشو بین انگشتای کشیده ی بکهیون قفل کرد.
_مهم اینه که تو سردت نباشه
بک سرشو روی شونه اش گذاشت:
_پارک یول...هر روز که بیشتر میشناسمت بیشتر عاشقت میشم...این ترسناکه! فکر اینکه دوماه دیگه میری سربازی داره دیوونم میکنه...باعث میشه دلتنگ بشم. حتی وقتایی که به صورتت زل میزنم باخودم میگم چطور میتونم این صورتو برای چندوقت طولانی نبینم؟! چطور میتونم بدون بوسه هاش زندگی کنم؟!
صداش از بغض میلرزید.
_بکهیونِ من...فقط دوساله...بعدشم من قرار نیست تو این دوسال بهت سر نزنم...
_پارک یول...
_عاا نشد دیگه! یول! فقط بگو یول! یعنی چی... ما یک هفته ست باهمیم ولی به جای عسلم و عزیزم و یول، پارک یول صدام میزنی.
بکهیون فینی کرد.
_یول باعث میشه معذب بشم...
چشماش رو تو حدقه چرخوند:
_پارک یول برای منم معذب کنندست.
بکهیون مشتی به بازوش زد و با خنده اعتراض کرد:
_اصلا تو چرا باید بپری وسط ابراز احساسات من؟
یول لبخندی زد و موهای پیشونی بک رو کنار داد:
_صدای بغض دارت باعث میشه زمین و زمان رو برای دیدن دوباره ی لبخندت به هم بریزم...
چشمای بکهیون دوباره درحال پر شدن بودند.
_عهه باز دوباره چشماش اینجوری شد.پسر بد...قلبمو سوراخ نکن دیگه! از دست تو قلب نمونده واسم...
یول سعی کرد شبیه کارکتر های کلیشه ای یکی از سریال ها رفتار کنه. لحن طنزش باعث شد بک بخنده:
_باور کن نمیدونستم شخصیت شوخی داری.
_جدی؟ جونگ که میگفت تو شوخی افتضاحم.
بک اخمی کرد:
_هیونگ چیزای دیگه هم میگفت.
به اخم بامزه ی بک خیره شد:
_مثلا چی؟
_مثلا اینکه شبا غذا نمیخوری و همیشه معده درد داری.
_جونگ...دراز احمق!
_عزیزم...الانم دیر نیست! میتونی شام درست کنی...منم قول میدم نکشمت.
یول روی بک خم شد:
_تو میخوای منو بکشی؟! خندم ننداز!
بکهیون موهاشو کشید و صورت یول رو مماس با صورت خودش کرد.
_یول کشتن تو برای من ساده ترین کار دنیاست...
و لبهاشو به لبهای حجیم یول چسبوند ولی به جای اینکه ببوستش محکم گازش گرفت.
یول آخی گفت و از روش بلند شد.اخم تصنعی کرد:
_از روزی که زیرماشین یکهو بوسیدیم و بهونه ی الکی آوردی، باید میفهمیدم خطرناکی!
***
ESTÁS LEYENDO
•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄
Fanfic❅خلاصه↶ بیون بکهیون پسری که مادرشو از دست داده و هر روز از ناپدری بی رحمش کتک میخوره، بالاخره روزی تصمیم میگیره برای همیشه به دردهاش خاتمه بده. ولی چرا دقیقا وقتی که فقط یک قدم تا پرت کردن خودش از پشت بوم مونده پارک چانیولی از راه میرسه و به پسری که...