°•EP~2

4.6K 1K 73
                                    

-آه...آههه...اوفف همونجا...آره همونجا...آخ...یه خورده محکم تر...
مرد درحالی که کمرش عقب و جلو می شد از خوشی و لذت ناله می کرد.
-آه خدا...یوول تو واقعا...کارت عالیه.
یول با شنیدن تعریف مرد ابروهاش رو بهم گره زد و فشار زیادی به کتف مرد وارد کرد.
-آخ کتفمو شکوندی...وحشی
مرد میانسال فریاد زد و درحالی کتف آسیب دیده اش رو ماساژ می‌داد، سایر فحش های عالمو براش ردیف کرد.
در همون حال در باز شد و یکی از کارکنان تعظیم کوتاهی کرد.
-رییس...یه ماشین دیگه آوردن. تنهایی از پسش بر نمیام.
مرد یه نگاه به یول انداخت و با دیدن صورت بی حسش بهش تشری زد:
-چرا ایستادی؟برو دیگه.این دفعه زور دستاتو سره پیچ و مهره ها خالی کن.
و زیر لب مشغول فحش دادن شد.
یول بدون تعظیم بازوی همکارش رو چسبید و از دفتر خارج شد.
-مرتیکه دیو صفت بازم یکی رو گیر اورد ماساژش بدن...
پوفی کرد. این آغاز غرغر های حرصی همکارش بود.
-خیلی دل خوشی ازش داریم...اونوقت باید ماساژشم بدیم..کچل پیر...امیدوارم پشمات آتیش بگیرن...
و فحش و فحش و فحش و نفرین...همکارش واقعا پر حرف بود.
بهش سقلمه ای زد.
-خفه شو جونگین...سرم رفت.
جونگین که انگار بهش بر خورده باشه اخمی کرد:
-ببین یول...اشکالی نداره کمر چرکوش رو ماساژ بدیم...ولی چرا ناله می کنه؟ مرتیکه...باعث میشه فکر کنم دارم می...
با ضربه ی نه چندان محکمی که روی گردنش نشست کرد ساکت شد. دستشو روی گردن آسیب دیده اش گذاشت و با لب های کج شده به رفیقش نگاه کرد.
-بسته جونگ...حالم بهم خورد...فکرشم وحشتناکه
جونگین با فریاد یول خندید و دستش رو دور گردن رفیق بی اعصابش گره زد.
-باشه داداش...تمومش میکنم
جونگین علاوه بر همکار، یه دوست فوق العاده هم بود. در واقع تنها کسی بود که یول توی زندگیش داشت. جونگین خیلی بهش اهمیت می‌داد. اون از هر لحاظ چه توی زندگی و چه توی کار، همیشه سعی می‌کرد همراه یول باشه و کمکش کنه. حضور جونگین اونقدر تو زندگیش پر رنگ و حیاتی بود که می‌تونست مرگ رو به زندگی بدون اون ترجیح بده.
مثله روز های قبل ماشین های گاراژ رو به همراه رفیقش تعمیر کرد. با به پایان رسیدن ساعت کاری باهاش خداحافظی کرد و به سمت خونه راه افتاد.
سیگارش رو روشن کرد. یکی ازسرگرمی های مورد علاقش، سیگار کشیدن تو هوای سرد زمستون بود.
برای بهبود وضع روحی اش سیگار می کشید، بدون اینکه فکر کنه چقدر برای وضع جسمی اش مضره.
از خیابون اصلی گذشت و وارد کوچه شد. یکهو ایستاد.
احساس کرد یکی سر کوچه افتاده بود. سریع برگشت و با قدم های بلند به سمت اون جسم رفت. وقتی بدن بی حرکتش رو دید با خودش پرسید"یعنی مرده؟"
صورت پسر خونی بود. روی پاهاش نشست و انگشتاش رو روی گردنش گذاشت. با حس بالا و پایین رفتن انگشتاش، سریع کتش رو درآورد و دور بدن سردش پیچید و بدون هیچ زحمتی بغلش کرد. حالا که صورتش رو کامل می دید، فهمید همون پسری ـه که می‌خواست خودکشی کنه.سرش رو روی سینش گذاشت و با احتیاط به سمت خونش حرکت کرد.
با بدبختی در خونه رو باز کرد و با پا بست. خیلی آهسته پسر رو روی کاناپه رنگ و رو رفته اش گذاشت. باید یه فکری برای زخم هاش می‌کرد ولی جعبه ی کمک های اولیه نداشت و باندهاشم تموم شده بودند. ناگهان چیزی به ذهنش رسید کرد. با سرعت به اتاقش رفت و یکی از پیراهن های کهنه اش که جنس لطیف تری داشت رو انتخاب کرد. بعد از پر کردن تشت آب به سمت کاناپه رفت و روی زانوهاش نشست. قسمتی از لباسش رو پاره و با آب مرطوبش کرد و مشغول پاک کردن پیشونی زخمی پسر شد.
زخم کوچیک اما عمیقی بود. برای بند آوردن خون ریزیش این بار قسمت بزرگتری از پیراهنش رو پاره کرد و دور سرش بست.بعد از اینکه خیالش از پیشونی زخمی پسر راحت شد، آهی از سر آسودگی کشید.
هوای بیرون سرد بود اما خونش هم دست کمی از سرمای بیرون نداشت بنابراین بخاری برقی کوچیکش رو روشن کرد. خونه های این محله فقیر نشین سیستم گرمایشی نداشتند و مردم مجبور بودند با شومینه و یا بخاری برقی زمستون های سرد رو سرکنند.
با فکر کردن به اینکه نکنه پسر روی کاناپه سردش باشه، پتوی قدیمی و رنگ و رو رفته اش رو روی بدن کوچولوی پسر کشید و بخاری برقی رو به کاناپه نزدیک تر کرد.
همون جا کنار کاناپه نشست و نگاهی به قیافه اش انداخت.صورتی لاغر و پوستی زرد. هیکلشم وقتی بغلش کرد انگار استخوان خالص بود.
از وقتی که به این خونه نقل مکان کرده بود این پسرو تقریبا هر روز تو خیابون می دید. کبود،زخمی و خسته از ویژگی های ظاهری و همیشگی این پسر بودند.
بعد از حدود نیم ساعت شاهد تکون خوردن چشم های پسر شد.

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄Where stories live. Discover now