°•EP~7

3.4K 894 56
                                    

با صدای تق تق در از خواب پرید. بکهیون هنوز تو بغلش خواب بود. سریع نیم خیز شد و پیشونیش رو بوسید و دستاشو از دور کمرش باز کرد. به سمت در رفت و بعد از اینکه موهاش رو مرتب کرد، درو باز کرد.
با دیدن مهمان ناخوانده اش خشکش زد. زنی با پیراهن حریر سفید و دامن چرمی مشکی و چکمه های بلند هم رنگ دامنش، پشت در ایستاده بود. کسی که یول هیچوقت فکرش رو هم نمی کرد روزی اون رو پشت در خونه اش ببینه.
زن با دیدنش اخمی کرد و یول می تونست قسم بخوره شعله های خشم رو تو چشماش دیده! اون هیچوقت سراغشو نمی گرفت پس چرا الان پشت در خونه اش ایستاده؟!
_فکر کنم اونقدر ادب داشته باشی که منو دعوت کنی تو لونه ات!
با صدای نازک اما قدرتمند زن ازجاش پرید. این صدا هنوزم باعث میشد قلبش با ترس بتپه...صدایی که هیچوقت رنگ محبت به یول نگرفت.
کنار کشید و در رو برای ورود زن باز کرد. زن وارد خونه اش شد و با اولین چیزی که دید پوزخند زد. از اون پوزخند هایی که یول هیچوقت فراموشش نمی کرد.
_مبل کثیفت جا واسه نشستن نداره پس همینجور ایستاده منت سرت می‌ذارم و حرفمو میزنم...
با شنیدن لحن تمسخر آمیزش ناخواسته سرش رو پایین انداخت و آهسته زمزمه کرد:
_ب...بله...خانم
زن بند کیفش رو روی شونه اش جابه جا کرد و به حرف اومد:
_خودت که می‌دونی وجود نحست واسه ی هیچ کدوم از ما خوشایند نیست...ولی چه کنیم که شریک های شوهرم به دنبال یک بهونه برای شایعه سازی هستند...شش سال نبودت تو مهمانی هامون باعث شده آبروی خانواده ی بزرگ پارک تو خطر بیوفته!‌ مسخره ترین خبرم اینه...امشب باید تو جشن تولد اولین فرزندِ پسر باشی!
تمام جملات زن روی قلبش خط می‌انداختند ولی یول با شنیدن قسمت آخر خبر ناباور سرش رو بالا آورد و پرسید:
_سهون یا جونگده؟!
زن دوباره پوزخند زیباش رو به نمایش گذاشت:
_سهون!...چیشده؟ حسودیت شد؟! آه خدا... چون نمی‌تونی پدر بشی؟!!
و با چشمای سردش به پسر پشت سر یول اشاره کرد:
_دیدی هیچ دختری باهات نمیمونه رفتی مخ یه پسر معصوم رو زدی تا کمرتو خالی کنی؟!
یول سرش رو پایین انداخت. این زن هیچوقت تغییر نمیکرد... هنوزم مثله گذشته میتونست جوری زخم زبون بزنه تا قلب شکسته ی یول رو خورد کنه!
_چرا خودت اومدی؟ می‌تونستی بگی سهون بیاد...
_دلم نمی‌خواست پای پسرم به همچین محله ی کثیفی باز بشه!
این زن چرا کمی مهربون تر باهاش برخورد نمی کرد؟ بعد شش سال حتی دلش واسه یول تنگ نشده بود؟ همه ی این فکرا باعث میشد یول بغض کنه...در کنار این زن از همیشه بی پناه تر بود...
_م...مامان...
سمت چپ صورتش سوخت.
_این سیلی رو زدم تا یادت بمونه من مادر موجود کثیفی به نام پارک چانیول نیستم! درست مثله گذشته!
و از کنارش رد شد و درو با شتاب بست.
صدای بلند برخورد در باعث شد بک از جاش بپره و بلاخره چشماشو باز کنه. از اولش بیدار بود و همه چیزو شنیده بود. دلش با دیدن شونه های خمیده و سر افتاده ی پارک یول گرفت. از جا بلند شد و آهسته از پشت بغلش کرد.
بعد از چند ثانیه یول با صدای گرفته به حرف اومد:
_همه چیزو شنیدی؟
_اوهوم...
_حالا میدونی چرا بیشتر از مامانم دوسِت دارم؟
_چون باهات بد رفتار می‌کنه؟
_نه...چون دوستم نداره...
بک ساکت شد. میخواست بگه آخه کدوم مادری بچه اشو دوست نداره ولی با رفتاری که از مادر پارک یول دید، نتونست حرفی بزنه. یعنی قبلا هم باهاش اینطور رفتار می‌کرد؟
حقله ی دستشو محکم تر کرد و پرسید:
_اسم کاملت پارک چانیوله؟
_اوهوم...بریم رو کاناپه بشینیم؟
بک حلقه ی دستاش رو باز کرد و به همراه یول نشست.
یول کمی به بک نزدیک تر شد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و اجازه داد بکهیون سوال های بعدیش رو بپرسه:
_بپرس...
بک دست برد و موهاش رو نوازش کرد.
_چرا اسم کاملت رو به کسی نمیگی؟
_نمیدونم...شاید بخاطره اینه که چان اسم بابام هم هست. پارک چان سوک. میدونی حتی اونم دوستم نداشت. وقتی مادرم کتکم میزد تنها کسی که می‌تونستم بهش پناه ببرم پدرم بود. اما به جای اینکه بغلم کنه، سرمو ببوسه و بگه مثله پدر های دیگه تکیه گاهت ام...فقط با چشمای سردش بهم میگفت حتی اگه بمیری هم واسم مهم نیست!
صداش حالا بغض داشت:
_یعنی انقدر براشون بی ارزش بودم؟!
بغض صداش باعث میشد قلب بک بشکنه، خورد بشه و آتیش بگیره. دستشو دور گردن یول انداخت و سرشو پایین تر اورد و به سینه اش چسبوند. و این بهانه ای برای لرزیدن شانه های مردانه ی یول شد.
دستشو لای موهاش برد و نوازشش کرد.
_اشکالی ندارم یولم...اشکالی نداره که پدر و مادرت رنجوندنت...اشکالی نداره که اگه دوستت ندارن...من هستم...من پشتت ام...میتونم تکیه گاهت باشم...میتونم به جای همه دوستت داشته باشم...خب؟
خم شد و سرش رو بوسید.
_شونه هات هیچوقت نباید بلرزن...
***

•𝑨 𝑴𝒊𝒍𝒍𝒊𝒐𝒏 𝒀𝒆𝒂𝒓𝒔(𝑺1)༄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora