✶⊳Ep6: Unusual | غیرعادی

767 240 35
                                    

صبح از خواب بلند شدی، به همانجا رفتی که همیشه میروی. از همان خیابان عبور کردی که همیشه میگذشتی.
همان آدم هایی را دیدی که هر روز می بینی.
به اطرافت که نگاه می کنی، هیچ چیز عوض نشده. احساس میکنی در یک چرخه تکرار قرار گرفته ای. دنیایی کاملا معمولی.
تلویزیون مثل همیشه از جنگ می گوید. روزنامه ها از قیمت نفت نوشته اند و حتی دوستانت، همان چیزهایی را تعریف می کنند که تا کنون بارها شنیده ای؛ حتی مجبوری غذایی را بخوری که بارها مزه اش را تجربه کرده ای.
آرزو می کنی کاش چشمانت را می بستی و به جهان دیگری پرتاپ می شدی؛ جایی که همه چیز، متفاوت است.
─────────────────────────────

سفید.
سفیدی، جلوی چشمهاش رو گرفته بود و نمیذاشت جای دیگه ای رو ببینه.
یه جور سفیدی خاص با سایه روشن تارهای مو، نور آفتاب، سبزی برگهای درختای بالای سرش.
گرمای لذت بخشی که تمام بدنش رو احاطه کرده بود؛ لب هایی که مزه تمشک وحشی می دادن.
گنگی صدای پرنده های باغ.
و یه سکوت غیرمعمولی.
همه چیز به آرومی، درحال کم رنگ شدن بود، درحال محو شدن.
چون یه نفر داشت صداش میزد.
یه نفر داشت تلاش می کرد که اون برگرده.
برگرده به جایی که بوده.
« بکهیون! بکهیون بیدار شو! »
ولی اون نمیخواست چشمهاشو باز کنه، میخواست بازم توی اون رویا بمونه.
آغوش دال هوان، خیلی گرم و راحت بود.
بکهیون دوست نداشت ترکش کنه.
« پاشو دیگه بکهیون! داره دیرت میشه! »
زیرلب نالید.
دیگه هیچ طعمی از اون لبهای قرمز رو حس نمیکرد.
همه چی توی یه چشم به هم زدن، دود شده و رفته بود هوا.
صدایی که مدام صداش میزد، کم کم واضح شد.
اون صدا رو میشناخت، صدای مادرش بود.
- امسال سال آخریه که میری مدرسه، اونوقت هنوز هم من باید بیدارت کنم!
بکهیون چشمهاشو به کندی باز کرد. اولین چیزی که دید، سقف سفید اتاق خودش بود.
تازه متوجه شد داشته خواب می دیده.
کم کم اتفاقهای دیروز و دیشب، توی ذهنش پررنگ میشدن. کاش اصلا بیدار نشده بود.
لعنت بهش، چطور یه خواب میتونه انقدر واقعی باشه.
- چرا بیدارم کردی مامان... داشتم یه خواب خوب میدیدم...
صداش خفه، خشک و نامفهوم بود.
مادرش پرده های اتاقش رو کنار زد تا آفتاب صبحگاهی، به بکهیون اجازه بیشتر خوابیدن رو نده.
بدون گفتن حرف دیگه ای، با ناراحتی اتاق پسرش رو ترک کرد.
بکهیون غلتی زد و چشمهاشو مالید.
دوست داشت باز هم بخوابه تا ببینه بعد از اینکه دال هوان می بوستش، چه اتفاقی میفته.
ولی فاک، چون دیگه خوابش نمی برد.
رویای اسرارآمیزش، به کل از سرش پریده بود.

***

لوهان درحالیکه به بکهیون با شک نگاه میکرد، انگشتش رو توی پهلوی بک فرو کرد.
همون طور که انتظار داشت، بکهیون هیچ عکس العملی نشون نداد.
دیگه داشت نگران رفیقش می شد.
- هی بک! حالت خوبه؟
بکهیون با نگاهش، داشت زمین حیاط مدرسه رو سوراخ می کرد.
- ها؟
لوهان با تاسف سرشو تکون داد.
- دو ساعت داشتم واست داستان میگفتم، اصلا شنیدی؟
بکهیون به پشتی فلزی نیمکت تکیه داد و اعتراف کرد : « نه! »
لوهان با اخم پرسید : « چیزی شده؟ بهم بگو! »
بکهیون بالاخره سرشو بالا گرفت و چیزی که از صبح ذهنش رو مشغول کرده بود، برای لوهان تعریف کرد. البته، نه اون قسمتهایی که مربوط به پدر و مادرش می شد.
بعد از تموم شدن تعریف خوابی که دیده بود، لوهان با تعجب ابروهاشو بالا انداخت.
- خب یه خواب بوده دیگه. چرا انقدر خودتو درگیرش میکنی؟
- نمیدونم. حس میکنم بیشتر از یه خواب بود... اولین باره که همه ی جزئیات یه خواب رو یادمه. عجیب نیست؟
- حتما بخاطر امتحان دیروزه.
- منظورت چیه؟
لوهان دستهاشو پشت سرش گذاشت و نگاهشو به دانش آموزهای درحال رفت و آمد داد.
- امتحان زیست دیروز دیگه! توی امتحان دیروز از آلبینیسم سوال اومده بود! هیچکی هم بلد نبود جواب بده، چون مال فصل آخر کتابمونه. وقتی بچه ها اعتراض کردن، خانم سو حذفش کرد. خودت دیروز سر امتحان بودی که...
بکهیون نفسش رو با صدا بیرون داد.
همچین چیزی رو اصلا یادش نبود.
- آره... ولی خب اون سوالو نخوندم، فقط خطش زدم و رفتم سوال بعدی.
لوهان با تفکر دستشو زیر چونه اش زد.
- اگه بخاطر اون نیست، پس حتما بخاطر ادبیاته!
بکهیون با ناراحتی برگشت و به لوهان نگاه کرد.
- من انقدر به درسهام توجه نمیکنم که بخوام خوابشون رو ببینم!
لوهان متقابلا به بکهیون اخم کرد و حق به جانب گفت :
- چرا دیگه! همین دیروز آقای جانگ بهت گفت جیهون و بکهیون هم معنی ان. چطور یادت نمیاد؟ مطمئنم کمبود سکس به این روز انداختت! وگرنه چرا باید همچین خوابی ببینی...
لوهان یه دفعه یاد چیزی افتاد و اخمهاش بیشتر توی هم رفت.
- راستی نگفتی... دیشب با سهون بهت خوش گذشت؟ چیکار کردین؟
بکهیون یه پاشو روی پای دیگه اش انداخت و دست به سینه شد. فکر کردن به دیشب، ناخوشایند تر از فکر کردن به خواب نصفه و نیمه اش بود.
- چیکار میخواستیم بکنیم؟ رفتیم شام خوردیم. همین.
- همین؟
بکهیون از روی نیمکت بلند شد و به سمت ساختمون مدرسه راه افتاد.
- بیا بریم داخل. الان کلاسمون شروع میشه.
لوهان متوجه شد که بکهیون داره از توضیح دادن طفره میره. ولی اگه بکهیون نمیخواست درموردش باهاش حرف بزنه، اونم ترجیح میداد که چیز بیشتری نپرسه.

Soulmate | Season1Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ