✶⊳Ep20: Yuri | یوری

574 239 9
                                    

تصمیم ها تنها آغاز یک ماجرا هستند. هنگامی که آدم تصمیم می گیرد، در حقیقت به درون جریان نیرومندی پرتاب می شود که او را به مکانی می برد که در زمان تصمیم گیری خوابش را هم نمی دیده است.

─────────────────────────────

با صدای زنگ مایکروویو سرشو از روی موبایلش بلند کرد.
ساعت نزدیک به هشت صبح بود و بکهیون داشت آدرسهایی که کریس براش فرستاده بود رو دونه دونه توی موبایلش میخوند.
“متاسفم که خودم نمیتونم بیام ببرمت! یه تاکسی بگیر و بهش بگو کجا میخوای بری. از اونجایی که خودت خیابونهای شهر رو بلد نیستی این بهترین کاره. امیدوارم توی مصاحبه های کاریت موفق بشی”
بکهیون کاسه داغ برنجی که لوهان دیشب پخته بود رو از داخل مایکروویو بیرون آورد و روی میز ناهارخوری گذاشت.
روی صندلی نشست، چاپستیکهاش رو برداشت و یه دستی برای کریس تایپ کرد.
“ از اینکه برای پیدا کردن شغل بهم کمک کردی ممنونم! ”
صفحه موبایلش رو قفل کرد و آه کوتاهی کشید.
دلش برای صبحونه های خوشمزه ای که مادرش همیشه براش آماده میکرد یهویی تنگ شده بود.
تند تند و با بغض دونه های سفید به هم چسبیده برنج رو از گلوش پایین فرستاد. اگه میخواست توی یکی از اون آموزشگاه ها پذیرفته بشه باید زودتر راه میفتاد.
وقتی کاسه برنجش خالی شد، از پشت میز بلند شد و به دستشویی رفت تا مسواک بزنه.
به اتاقش برگشت و با وسواس از بین لباسهاش یه تی شرت نارنجی کمرنگ انتخاب کرد، شلوار جین مشکی پوشید و کاپشن خاکستریش رو تنش کرد.
مدارک تحصیلیش و رزومه کاریش رو توی کیفش گذاشت و بند پهنش رو روی شونش انداخت.
- بکهیون...
متوجه نشد کی، ولی لوهان با موهای ژولیده و صورت پف کرده به اتاقش اومده بود.
- داری کجا میری؟
بکهیون شونه رو از جلوی آینه برداشت و موهای خودش رو با دقت مرتب کرد.
- دارم میرم دنبال کار.
لوهان اخم کرد و درحالیکه به کمد بکهیون تکیه داده بود چندبار پلک زد.
- کار واسه چی؟ مگه بابات بهت پول نمیده؟
- آره بهم پول میده. ولی بنظرت وقتش نرسیده دستم بره توی جیب خودم؟ بعدم تو میری دانشگاه. ولی من صبح تا شب بشینم اینجا چیکار کنم؟
لوهان دستشو روی چشمهاش کشید و با یه خمیازه طولانی از اتاقش بیرون رفت.
انگار هنوز لود نشده بود و تا قبل از این داشت توی خوابش با بک حرف میزد.
بکهیون شونه هاش رو بالا انداخت، و قبل بیرون زدن از اتاقش کلی به خودش عطر زد.
همه ی اینها بخاطر این بود که برای خوب بنظر رسیدن توی برخورد اول با کارفرمای احتمالیش، استرس داشت.
همه ی افکارش در مورد اینکه باید چی بگه و چه جوری رفتار کنه میگذشت، تا زمانیکه بعد از پوشیدن کفشهای اسپورتش از در خونه بیرون اومد و همه چی توی چندثانیه از ذهنش پرید.
- سلام! صبح بخیر!
بکهیون محو تماشای تصویر غیرمنتظره مقابلش شد.
جوری که انگار تمام دیروز رو یادش رفته بود و دوباره، این اولین بار بود که اون مرد رویایی رو می دید.
چانیول با یه تیپ رسمی جلوی خونه ی خودش ایستاده بود و داشت با لبخند ملایمی بهش نگاه میکرد، درحالیکه حالت نگاهش همچنان جدی بود.
“ چطور یه نفر میتونه سر صبح انقدر جذاب باشه؟ ”
برخلاف خودش که وقتی از خواب بیدار می شد تا چند ساعت پف چشمهاش از بین نمی رفت، چشمهای درشت چانیول کاملا سرزنده بودن.
یه پالتوی مشکی بلند تنش بود، کراوات خاکستریش روی پیراهن سفیدش میدرخشید و موهاش به یه طرف حالت داده شده بود.
یه منظره عالی برای ساختن روز بکهیون.
گوشه لبهاش آماده بودن تا بالا برن و یه لبخند درخشان رو بسازن، ولی با اومدن دختربچه ای که میدونست دختر واقعی چانیوله، ساکت و بی حرکت موند.
و تازه متوجه اون کاپشن صورتی توی دست چانیول شد.
دختربچه با فرم سرمه ای و سفید و تل کوچیک روی موهای قهوه ایش، همینکه به چانیول رسید دست بزرگ دیگه اش رو گرفت و درست مثل پدرش به بکهیون، با لبخند سلام کرد.
یوری.
لوهان گفته بود اسمش اینه.
بکهیون تموم سعی خودش رو کرد تا زبونش رو بچرخونه و حرف بزنه.
سرشو خم کرد و گفت :
- صبح بخیر...
نگاهش چانیول و دخترش رو تا جایی که به طرف آسانسور رفتن دنبال کرد.
نمی تونست به کسی -حتی به خودش-  دقیق توضیح بده که حسش نسبت به دختر مردی که دنبالش میگشته تا باهاش عاشقی کنه چیه.
اون دختر مثل یه مانع بزرگ برای رسیدن به هم روحش بنظر می رسید، چون خیلی ساده با نگاه کردن بهش می تونست بفهمه چانیول قبلا یه بارعاشق شده.
عاشق یه زن.
زنی که هنوز معلوم نبود قلب چانیول رو در اختیار خودش داره یا نه.
حرفهای دیشب لوهان رو با خودش مرور کرد و افکار ناامید کننده اش رو پس زد.
“ تو از پسش برمیای! عادی رفتار کن ”
کمتر از یک دقیقه، به خودش اومد و قدم های نامطمئنش رو به سمت آسانسور و جایی که اون دو نفر ایستاده بودن کشید.
کنار چانیول و دخترش ایستاد، دم بی صدایی گرفت و به صفحه ای که نشون میداد آسانسور توی طبقه چندمه زل زد.
- بابایی...
بکهیون صدای یوری که داشت تلاش میکرد آروم حرف بزنه رو شنید.
بابایی! حتی شنیدنش هم باعث میشد پوست بدنش مور مور شه.
چانیول سرشو به طرف دخترش پایین برد و پرسید :
- بله؟
- اسم آقای همسایه مون چیه؟
چانیول مثل دخترش آهسته جواب داد :
- اسمش بکهیونه!
بکهیون بالاخره سرشو چرخوند و به یوری که تقریبا پشت چانیول قایم شده بود نگاه کرد.
با یه سرفه خشک صداش رو صاف کرد و با لحن مهربونی گفت :
- از آشناییت خوشحالم یوری!
و دستش رو توی هوا براش تکون داد.
یوری با نگاه سوالی چشمهاشو از صورت بکهیون جدا کرد و به چانیول خیره شد.
- اون زیاد کره ای بلد نیست... باهاش انگلیسی حرف بزن.
بکهیون بخاطر لبخند کج و چشمهای چانیول که داشتن مستقیم توی چشمهای خودش نگاه میکردن، نفسش بند اومد.
ولی خوشبختانه، در آسانسور همون لحظه باز شد و از اون وضعیت نجات پیدا کرد.
سه تایی وارد کابین آسانسور که یه مرد دیگه هم داخلش بود شدن.
توی مدتی که چانیول داشت با اون مرد آمریکایی که ظاهرا میشناختش خوش و بش می کرد، بکهیون به یوری خیره شده بود و چیزی از حرفهاشون نمیفهمید.
خب، شاید اون بچه یه مانع نبود، بلکه یه پل میان بر بود برای رسیدن به پدرش.
لعنت.
در تمام عمرش این اولین باری بود که چنین افکاری به ذهنش خطور میکرد.
یوری که از نگاه بکهیون خجالت زده شده بود، دست چانیول رو محکم تر چسبید و بیشتر پشتش قایم شد.
بکهیون چندبار پلک زد و نگاهش رو از اون دختر بچه که از هیچی خبر نداشت گرفت.
باز هم توی کنترل کردن خودش موفق نشده بود.
آسانسور که به پارکینگ رسید، از افکارش بیرون کشیده شد و به یاد آورد که باید توی طبقه هم کف پیاده می شده.
میخواست دوباره برگرده داخل آسانسور که چانیول صداش زد.
- بکهیون! تو ماشین نداری؟
بکهیون چرخید و دستپاچه گفت :
- نه!
در آسانسور پشت سرش بسته شد و بکهیون از دستش داد.
- مسیرت کجاست؟ میتونم تا یه جایی برسونمت.
بکهیون میخواست مخالفت کنه و بگه که خودش میتونه تاکسی بگیره، ولی مقاومت در برابر پیشنهاد کسی مثل چانیول اصلا ساده نبود.
- باشه... ممنون!
چانیول با دستش اشاره کرد که به سمتش بره.
- از این طرف.
بکهیون لبخند پرذوقی زد و با قدم های بلند خودشو بهش رسوند.
قبل اینکه به ماشینش برسن، چانیول قفل ماشین رو با ریموت باز کرد.
جلوی در عقب ایستاد و بازش کرد تا یوری رو سوار کنه.
بکهیون تند تند گفت :
- من میتونم صندلی عقب بشینم! مشکلی نیست!
چانیول کاپشن یوری رو به دستش داد و در رو براش بست.
- نه. من کلا نمیذارم جلو بشینه. چون خطرناکه.
- آها...
چانیول به طرف در سمت راننده راه افتاد.
- چرا منتظری؟ سوار شو!
بکهیون دستگیره رو کشید و روی صندلی سیاه ماشین چانیول نشست.
در سمت خودش رو بست و از توی آینه وسط به یوری که داشت با یه لبخند شیرین نگاهش میکرد چشمک زد.
با این کارش یوری خندید و خودشو بیشتر جلو کشید تا بکهیون رو بهتر ببینه.
صدای خنده هاش مثل صدای خنده های پدرش آهنگین بود.
- آقای همسایه! من چی صدات بزنم؟ دوست دارم چون میخوام دوست بشیم یه جور متفاوت باشه...
چانیول پشت فرمون نشست و استارت زد.
بکهیون داشت به رگهای برجسته پشت دستهاش که ماهرانه روی فرمون میچرخیدن نگاه میکرد و نزدیک بود دوباره یادش بره به خودش قول داده عادی رفتار کنه، اما یوری سوالش رو تکرار کرد و باعث شد حواسش رو جمع کنه.
- آه... بکهیونی خوبه؟
یوری دستش رو زیر چونه اش گرفت و نشون داد داره فکر میکنه.
چانیول از توی آینه وسط بهش نگاه کرد و همزمان از در پارکینگ خارج شد.
- تکیه بده و کمربندت رو ببند یوری.
بکهیون با تذکری که چانیول به دخترش داد، ماجرای دیروز رو به یاد آورد و خودش هم کمربندش رو بست.
پس چانیول کلا با همه همین بود!
- بکهیونی! اسمت مثل خودت قشنگه!
با تعریف ناگهانی یوری، ابروهاشو بالا انداخت و بالاتنه اش رو به سمت عقب چرخوند.
- ممنونم! تو هم خیلی قشنگی!
یوری خندید و چال روی گونه اش که شبیه چال گونه چانیول بود نمایان شد.
شاید بکهیون واقعا میتونست با دختر هم روحش یه رابطه خوب برقرار کنه و همه چیز به اون تاریکی که توی نگاه اول تصور کرده بود، نبود.

Soulmate | Season1Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang