با حس خیسی رو دستش پلکای بسته شو تکون داد.خاک مرطوبو زیر شقیقش حس میکرد.با سردرد فراوون چشماشو باز کرد و سگشو دید که داره پشت دستشو لیس میزنه.
گلوش خشکِ خشک بود،دستشو بالاتر برد و پوزه سگ وفادارشو نوازش کرد.
-ک...کجا رفتی ی...یهو؟
قیافه اون موجودات عجیب و اتفاقاتی که براش افتاده بود،لحظه ای از جلوی چشماش کنار نمیرفتن.کیونگسو آدمی نبود که بخواد خودشو درگیر حواشی کنه.همیشه با خودش میگفت که وقت برای فکر کردن زیاده!
بالاخره اعتقاد داشت که به غیر از انسانها ،حیوانات و گیاهان،موجودات دیگه ایم روی کره زمین زندگی میکنن!
ازنظر کیونگسو خیلی منطقی بود که بخوان یه آدم تنها رو توی یه جنگل تاریک اذیت کنن!
کیونگسو همش به خودش میگفت که میتونه بعدا راجع بهشون فکر کنه و الان فقط و فقط باید دنبال تائه سو بگرده.
اما نمیدونست که این حجم از بی خیالی برای همچین مسئله ای اصلا و ابدا طبیعی نیست!
مسلما هر آدم بالغی جای کیونگسو بود تا آخر عمرش لال میشد یا شاید کارش به تیمارستان میکشید...
ولی کیونگسو یه کوچولو
فقط یه کمی
متفاوت بود!
بلند شد و لباساشو تکوند.سگشو نوازش کرد:
-خب پسر خوب...اینجا یه سه راهی بود که امتحانشون کردیم اما بی فایده بود.حالا کجا بریم؟؟
یه بار دیگه با چراغ قوش داخل چادرارو به دقت بررسی کرد.تصمیم گرفت که با یه تیکه طناب چراغ قوه و دوربینو به هم وصل کنه،چون به این نتیجه رسیده بود که این دوربین میتونه حقایق زیادیو آشکار کنه و راهو به کیونگسو نشون بده.
برگشت تا سه راهیو دوباره چک کنه که در کمال تعجب دید که همه شون از بین رفتن و راه جدیدی ایجاد شده!
-هولی شعت...مثل اینکه باید از این راه بریم...
در حالی که با چراغ قوش تا فاصله دومتری جلوی پاشو روشن میکرد،دوربینو باز کرد و همراه سگش مسیرو ادامه داد...
-
سرشو بالا گرفت،هوا روشن شده بود پس چراغ قوه شو خاموش کرد.
-هی پسر،برو بگرد ببینم چی پیدا میکنی...
گوشیشو دراورد و دید خوشبختانه آنتن داره.این خیلی عجیب بود که روزا انتن داشت اما شبا نه! تصمیم گرفت تا به همسرش زنگ بزنه و یکم از نگرانی درش بیاره.
-الو کیونگسو؟!!
-نایون عسلم حالت چطوره؟
-خدای من واقعا خودتی که تماس گرفتی؟؟؟
-اوه من واقعا متاسفم که اینقدر منتظرت میذارم عزیزم...
-خیلی خوشحالم که زنگ زدی.حالت چطوره؟
-خوبم! خودتو با چیزای مختلف سرگرم کن،من به زودی برمیگردم.
-اصلا نمیتونم سو! مردم دهکده وحشت زدن و روز به روز تعداد افرادی که دارن میرن بیشتر میشه...
-دقیقا چرا؟!
-از وقتی که رفتی دنبال تائه سو،حیواناتشون بی دلیل کشته میشن...زمینای کشاورزیشون آتیش میگیره و پلیس نمیتونه مجرمو پیدا کنه...
-اوه،عجب وضعیتی!
-از یه طرفم به تو مضنونن و مدام به کلبه مون سر میزنن.
-یکم دیگه تحمل کن.نشونه هایی از تائه سو پیدا کردم و به زودی با دست پر برمیگردم...
-جدی میگی کیونگ؟
-البته!
-خدای من خیلی امیدوار شدم...بی صبرانه منتظرم تا برگردی مرد من.
-منم بی صبرانه منتظرم تا ببینمت عسلم.فعلا باید قطع کنم...
-اوه باشه،فعلا...
نایون زن خوب و صبوری بود اما کیونگسو نمیتونست بیشتر از این تحملش کنه و به محض برگشتن ازش جدا میشد...
-
دوباره شب شد و کیونگسو و سگش چیز قابل توجهی پیدا نکردن. هرچقدر زمان میگذشت بیشتر نگران میشد چون اون قاتل وحشی ممکن بود تائه سو رو بکشه،شایدم تا حالا اینکارو کرده بود اما کیونگسو دلش میخواست خوش بین باشه!
دوربین متصل به چراغ قوه رو روشن کرد تا بتونه نشونه ای پیدا کنه.
طبق مختصات تقریبی و حدسیات کیونگسو الان حدودا توی مرکز جنگل بودن.با یکم پیشروی به یه درخت بزرگ و قطور رسیدن.به سگش گفت که اطرافو به خوبی بگرده چون یه حسی بهش میگفت اینجا قبلا یه خبرایی بوده...
دوربینو روی تنه درخت متمرکز کرد تا شاید چیز جدیدیو کشف کنه و طبق حدسش،فیلم جدیدی شروع به پخش شدن کرد...
هوا روشن بود و همون مرد با تبرش به درخت بزرگ رسید.کیونگسو به وضوح میتونست خون خشک شده روی لبه های تیزو فلزیه تبرو ببینه!
-آیییششش،این لعنتی چرا همش پشتشه؟؟اگه بتونم صورتشو ببینم شاید هویتشو تشخیص بدم...
تبرو پرت کرد و روی زمین نشست!کیونگسو چشماشو ریز کرد و با دقت نگاه میکرد تا بفهمه اون دیوونه احمق داره چیکار میکنه.در کمال تعجب دید که داره زمینو میکَنه!
اطراف مردو نگاه کرد تا بفهمه دقیقا کجارو داره میکنه تا بتونه سرنخی پیدا کنه.
دقیقا کنار ریشه بیرون زده درخت چیزیو قایم کرد!
-اوه اون بی خاصیت...
با هیجان دور درخت چرخید و تونست اون ریشه برآمده رو پیدا کنه.روی پنجه های پاش نشست و شروع به کندن همون نقطه از روی ویدئو کرد.
-این چیه؟!!!
دوباره یه پلاک دیگه! اما روش هیچ حرفی نوشته نشده بود.
بادقت چراغ قوه شو روی پلاک انداخته بود و بررسیش میکرد که ناگهان حس کرد یه چیزی داره نگاهش میکنه!
توی همون حالتی که روی پنجه های پاش نشسته بود سرشو بالا آورد و از پشت تنه درخت یه جفت چشم سیاه و بر آمده رو دید که بهش زل زده!
دستو پاهاش سفیدو بلند بودن...کیونگسو نمیتونست بگه صورتش چون اون موجود گردن نداشت...
چراغ قوه توی دستاش میلرزید و کل تنش به رعشه افتاده بود.واهمه داشت که یک اینچ تکون بخوره و جونشو از دست بده...اون جونور عجیب قسمت بالایی بدنش-سرش-رو 180 درجه چرخوند و لبخند بزرگی زد! هر کدوم از دندوناش اندازه یه انگشت انسان بود و از چشمای برجسته و سیاهش خون میچکید!
-با نور شکارشون کن...
فورا چراغ قوه رو بالا اورد و نورش باعث شد تا اون جونور محو شه!
در حالی که نفس نفس میزد و کل تنش خیس عرق بود،روی زمین نشست و به تنه درخت تکیه داد...
هوا عجیب گرم شده بود و کیونگسو رو وادار میکرد تا کتشو دربیاره.
لباسشو دراورد و به کمکش پیشونی و گردنشو خشک کرد.
-هی پسررر...کجایی سگ خوب؟!
حیوون بیچاره زهره ترک نمیشد خوب بود!کیونگسو یه آدم بالغ بودو مسلما میتونست با اینجور چیزا کنار بیاد اما اون سگ بیچاره فقط یه حیوون بود...
بیسیمشو دراورد تا سوهو رو درجریان موقعیتش بزاره:
-سوهو؟اگه صدامو میشنوی جواب بده...
صدای نفس نفس زدنای سوهو نشون میداد که مسافتیو دویده تا بتونه جواب کیونگسو رو بده:
-بله کیونگسو؟
-چه عجب ایندفعه جواب دادی!!!
-بابت اون دفعه هم متاسفم کیونگسو.این روزا سرم خیلی شلوغه و دارم برات یه گروهو نقلی و کوچیکو جمع میکنم.
-یه گروه؟
-البته.کار سازماندهیشون تموم شه میفرستمشون کمکت.
-چند بار بگم که نیازی به کمک ندارم؟
سوهو کلافه از این بحث همیشگی موهاشو چنگ زد:
-تو کسی نیستی که صلاح بقیه رو تعیین میکنه کیونگسو!من الان واجب میدونم که یه گروه کمکی برای همراهی تو بفرستم.
-خواهش میکنم سوهو این بحث مسخره رو کنار بذار...
کیونگسو کاملا درگیر حرف زدن با سوهو بود و سگش به آرومی اومد و سرشو روی پاهاش گذاشت! دستشو پایین برد تا موهاش نرمو قهوه ایشو نوازش کنه و اصلا نگاه نکرد ببینه اونی که روی پاهاش خوابیده واقعا سگشه یا نه!
-اوکی اوکی کیونگسو منو ببخش که صدامو بالا بردم...
لبخند آرومی زد و دسته دیگه از موهاش سگشو نوازش کرد:
-اشکالی نداره سوهو...درکت میکنم فشار روت زیاده...
-واقعا متاسفم کیونگ...راستی الان کجایی؟
-درخت بزرگی که مرکز جنگل هست؟
-خب!
-بهش تکیه دادم تا یکم استراحت کنم!
-کیونگسو مطمئنی که الان به درختی که مرکز جنگله و بزرگ ترین و قطور ترین درخته تکیه زدی؟!
-البته!
-الان من با یه تیم 8 نفره دقیقا کنار اون درختیم کیونگسو!
-چی؟!
با تعجب تکیه شو گرفتو صاف نشست:
-درست حرف بزن ببینم چی میگی سوهو!
-الان ساعت 9 صبحه و منو تیمم دقیقا کنار درخت بزرگِ مرکزِ جنگلیم! حتما داری اشتباه میکنی کیونگسو.
-چطور به من میگی اشتباه میکنم در حالی که 10 ساله جنگل بانم و اینجارو مثل کف دستم میشناسم! معلومه کار بهت فشار آورده چون الان 9 صبح نیست و دقیقا نصفه شبه! چون آسمون تو ظلمت ترین و تاریک ترین حالت خودش قرار داره.بهت پیشنهاد میکنم که یکم به مغزت استراحت بدی رفیق...
حرفای کیونگسو باعث میشدن که دستوپای سوهو بلرزه.لعنت به تمام اون برگه های پزشکی که کیونگسو رو از همه نظر تایید کرده بودن...
سعی کرد نفس عمیقی بکشه:
-ببین کیونگسو حق باتوعه...تو الان باید برگردی ببین...
قهقهه بلندی زد:
-دیوانه شدی کیم سوهو؟این همه راه تا مرکز جنگل اومدم بعد برگردم؟!
-تو الان مرکز جنگل نیستی کیونگسو راحتو گم کرد...
فریاد زد:
-مردک عوضی دیگه جرات نکن که به من بگی راهمو گم کردم! من یه جنگل بان لعنتیم که میدونم الان دقیقا کجای این جنگل نفرین شدم!
-ببین تو...
کیونگسو همونطور که داشت با سوهو دعوا میکرد یهو سگشو دید که با حالتی عجیب روبه روش ایستاده و نگاهش میکنه!
-هی پسر تو مگه...
دستاش که مشغول نوازش بودن متوقف شدن!تا الان فکر میکرد سگشو نوازش میکنه اما اون حیوون الان با حالتی عجیب روبه روش ایستاده بود! پس اونی که روی پای کیونگسو خوابیده کیه؟!
دست لرزونشو عقب کشید و روی قلبش گذاشت...صدای سوهو از پشت بیسیم میومد اما کیونگسو یه کلمه شو هم نمیفهمید... چشماشو از چشمای تسخیر شده سگش گرفت و پایینو نگاه کرد...
همون موجود عجیبو ترسناک بود که با همون لبخند بزرگش نگاهش میکرد...دستو پاهاش تا چند متر اون طرف تر ادامه داشتن، حقیقتا زبونش بند اومده بود...
ناگهان بلند شد و فریاد زد...
بدون چراغ قوه و دوربین...
بدون لباسش...
بدون سگش...
بی هدف شروع به دویدن کرد و انچنان فریاد میکشید که بی سابقه بود...
وحشت زده اشک گوشه چشماشو پاک کرد و بغضشو قورت داد.
-با نور شکارشون کن...
لعنت به این وضعیت چون کیونگسو چراغ قوه شو جا گذاشته بود! سرشو برگردوند و هاله سفید رنگو دید که با دستو پاهای بلندش با حالتی مثل ببر چهار دستو پا میدوعه و دنبالشه.
-یاااا مسیححح...
قدماشو بلند تر برمیداشت و اصلا نمیدونست کجا میره.سعی میکرد از جاهایی بره که شاخو برگش کمتره تا سرعتش کند نشه...
به راحتی میتونست به بفهمه که همون یه دونه نیست چون بعضیاشونو پشت درختا یا بوته ها میدید.پس با یه لشکر عجیب طرف بود! کیونگسو اصلا دلش نمیخواست با فرمانده این لشکر روبه رو بشه!
قلبش میلرزید و سینش خس خس میکرد...میدوید و میدوید تا جونشو نجات بده.ذهنش خالی از هر چیزی و فشار خونش تو بالاترین حد خودش بود...
-م...م...م...من...ن..ن...ن...میت...ت...و....ن...ن...نم...
سرعتش داشت کند تر میشد و چشماش پر از اشک...نمیتونست نفس بکشه و سینش به طرز افتضاحی میسوخت...چشماشو بست تا اشکای جمع شده توی چشمش خارج شن. نباید سرعتش کم شه...نباید سوهو و نایون رو ناامید کنه...نباید به عنوان یه آدم بی عرضه شناخته شه...
همین افکار باعث میشدن که سریع تر بدوعه...
چشماش داشتن سیاهی میرفتن و کم کم میخواست قبول کنه که تسلیمشون شه که یهو از دور شعله های آتیشو دید!
خدای من قسمتی از جنگل داره تو آتیش میسوزه!
سرعتشو بیشتر کرد تا به آتیش برسه و خودشو نجات بده چون بالاخره نورش میتونه اونارو دور کنه...
-
سوهو همینطور داشت حرف میزد اما کیونگسو اصلا جوابشو نمیداد...چند بار به آرومی صداش زد، اما کیونگسو دستشو روی دکمه اتصال نگه داشته بود و سوهو فقط میتونست صدای نفسای تندشو بشنوه...
-کیونگسووووووو،لعنتی به خودت بیااااااا...
خس خسای کیونگسو نشون میداد که اتفاق جالبی نمیوفته...
-لعنتی نگاهشون نکنننننن...کیونگسووووووو....
اما صداهای عجیبی که از پشت بیسیم به گوشش میرسیدن باعث شد رنگ از صورتش بپره.
صدای جیغو فریاد...
صدای یه جونور عجیب که سوهو با 24 سال سابقه کاری تا حالا نشنیده بود...
صدای پاره شدن گوشت...
سوهو مسخ صداها بود که صدای سوت بلندی باعث شد بیسیمو پرت کنه و جفت گوشاشو با دستاش محکم بگیره...
روی زمین پرت شد در حالی که مثل مار به خودش میپیچید...دندوناش با قدرتی بالا به هم برخورد میکردن و میتونستی صدای شکستنشونو بشنوی...مردمک چشماش به طرف بالا رفت و از دهنش کف خارج شد...
هیچ کس نفهمید که سوهو چه صدایی رو شنید که باعث شد در جا اوردوز کنه!ــــــــــــــــــــــــ
سلام بیبی ها خوبین؟ پارت جدیدم طبق روال اپ کردیم برای اینکه اپ منظمش ادامه پیدا کنه لطفا وت و کامنت فراموش نشه 💞
BẠN ĐANG ĐỌC
THIR❌TEEN
Fanfiction╔═════.• ❁ .•═════╗ 🗿نام: سیزده 🗿️ژانر: ترسناک-جنایی-+21 🗿کاپل: کایسو 🗿نویسنده: @seohoo88 🔺 WARNING 🔺 💢این فیک حاوی صحنه های ترسناک و دلخراش است.💢 💢اگر سنتان کم 💢 و یا توانایی تحمل مسائلی مثل 💢ارواح،اجنه و یا ت...