《part6》

205 39 26
                                    

Part6
کیونگسو به این نتیجه رسیده بود که اون جنگل پر از اتفاقات و موجودات عجیبو غریبن که نمیتونه با چشماش ببینتشون ولی دوربین این کارو براش ممکن میکنه!
با بهت به خون هایی که روی زمین ریخته شده بودن نگاه میکرد و سعی داشت خودشو قانع کنه:
-حتما یه نفر شکاری چیزی کرده...
ولی این غیر قابل انکار بود که این حجم از خون-تازه-نمیتونه بر اثر شکارشدن یکی دو تا گوزن،خرس یا هر حیوون دیگه ای باشه!
-دنبال من بیا...
دستشو روی گوشاش گذاشت و نور چراغ قوه رو به سرعت میچرخوند تا کسیو که باهاش حرف میزنه رو پیدا کنه!
-با من بیا کیونگسوی من...
-م...م...من...ن...ت....تو....ک...ک...کی...ی...
-از من پیروی کن و دنبالم بیا عشق من...
زبونش بند اومده بود و حتی نمیتونست حرف بزنه! این دیگه چه جهنمی بود؟دوربینو به طرف پایین گرفت و نور چراغ قوه رو روی زمین انداخت، اما همه اون خونا به یک باره از بین رفته و تبدیل به یک مسیر خون آلود شده بودن!
-بیا...
ناخودآگاه قدم برداشت و جاده خونی رو دنبال کرد.سگشم پا به پاش همراهی میکرد و زمینو بو میکشید.
کیونگسو به خودش قول داد که اگه این کابوس وحشتانک تموم شه، داوطلبانه میره و توی تیمارستان بستری میشه!
این قضیه که بدون دوربین نمیتونست خونارو ببینه باعث میشد مو به تنش سیخ بشه!
محض رضای خدا کیونگسو فقط و فقط میخواست اون پسر بچه بدبختو پیدا کنه و به خونَش برگرده! همین!!
این موجودات فاکی و صداهای فاکی تری که روحو روانشو بهم ریخته بودن کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد و کیونگسو رو عصبی میکرد.
هیچ کس حتی خود کیونگسو نمیدونست که عصبانیتش به نفع هیچ کس نیست!

-

با دقت نگاه میکرد تا خونارو گم نکنه که یهو گوشیش زنگ خورد.موبایلشو از توی جیبش خارج و تماسو وصل کرد:
-نایون عسلم؟
چانیول با بهت به گوشیی که تو دستای نایون بود نگاه میکرد...این چطور...
گوشیو روی آیفون گذاشت تا مکالمه شون پخش شه:
-کیونگسو عزیزم؟کجایی؟
-آه نایون...همچنان دارم دنبالش میگردم...
-آقای پارک اینجا هستن کیونگ.رئیس جدیدی که جای سوهو اومدن.
-اوه پارک چانیول! حالت چطوره؟
+ش...شما اسم منو از کجا میدونید؟من مطمئنم که قبلا ندیدمتون...
-چانیول شی اینقدر سخت نگیر! یه اسم که این حرفارو نداره.نایون عزیزم صدامو داری؟
چانیول کلافه دستشو لای موهاش کشید و نایون استرس گرفت:
-آ...آره...
-برات یه سورپرایز دارم!
-چ...چی؟
-گوشیو از حالت آیفون خاج کن چون فقط میخوام به خودت بگم...
موبایلو به آرومی کنار گوش راستش گذاشت و
چشماش به گشاد ترین حالت ممکنش تبدیل شد.
کل تنش به رعشه افتاد...صداهایی که میشنید...
چانیول فریاد زد:
+نهههههه،گوشیو بنداززززز...
به سرعت از پشت میزش بلند شد و خودشو بهش رسوند. تمام تنو بدنش انگار که ساعقه خورده باشه! منتقبض و سفت بود...چانیول دستشو لای دندوناش گذاشت تا به سرنوشت سوهو دچار نشه. گوشی رو ازش گرفت و به بیرون پرتش کرد، اینقدر داغ بود که چانیول مطمئن شد پوست دستش سوخته!
-به خودت بیااااااا...
سر نایونو گرفتو توی گوشش فریاد زد:
-بیدار شووووووووو...
فک نایون شروع به لرزیدن کرد و چانیول حدس میزد که کنار اتاق سوهو بستری میشه!
پارچ آبو از روی میز برداشت و قبل از اینکه اوردوز کنه روی صورتش خالی کرد...
سر نایون به عقب پرت شد و مردمکای منقبض چشماش به حالت عادی برگشتن...فشاری که با دندوناش به دست چان وارد میکرد از بین رفتو بیهوش شد.
چانیول بقلش کرد و فورا به زیر دستش دستور داد که آمبولانس خبر کنه. با عجله به سمت گوشی رفت اما تماس قطع شده بود.
قسمت حیرت انگیز ماجرا اینجا بود که تمام دکمه های پلاستیکی گوشی آب شده بودن و چانبول لازم میدونست که موقعیتو فوق اضطراری اعلام کنه چون توی جنگل شمالی یه هیولا در حال پرسه زدن بود!
+فورا به پلیس گزارش بدین...چند تا بالگرد خبر کنید باید کل جنگلو سم پاشی کنیم.زود تر زودتر زودتر....
هر ثانیه وقت دادن به اون حیوون باعث مرگ چندین نفر میشه!!!



مسیر خونیو به امید پیدا کردن تائه سو دنبال میکرد اما دوربینش چیزای جدیدیو نشونش میداد.
با دستای لرزون و نفسای سنگین دوربینو بالاتر گرفت تا بهتر ببینتش...
حدودا تو فاصله200-300 متری یه عالمه از اون موجودات روح مانندو سفید ایستاده بودن و کیونگسو میتونست حدس بزنه که دارن نگاهش میکنن.
بدتر از همه اونا یکیشون بود که رنگش قرمز بود!
بلند تر از بقیه شون به نظر میرسید و کیونگسو با دیدنش حس میکرد که الانه که آتیش بگیره...
دوربینو پایین برد و چشماشو بست تا یکم نفس بگیره.با چشم غیر مسلح نمیتونست ببینتشون و این واقعا افتضاح بود.
دوباره از توی دوربین نگاهشون کرد و به نظرش یکم جلوتر از قبل بودن!
-چ...چی میخ...خواین ا...از ج...جونم؟
همینطور که اونا جلوتر میومدن کیونگسو عقب تر میرفت...
-نه نه نه نه نه ننننننننننهههههه...
فریاد زد...گردنو زانوهاش میلرزیدن و نمیتونست بیشتر از این سرپا بمونه...با باسن روی زمین افتاد و از توی دوربین به نزدیک شدنشون خیره شد.
-دستتو بیار جلو کیونگسوی من...
-ولم کننننننننننن...عوضی چی از جونم میخوایییی...
-دستتو بیار جلو و نترس عزیزم...مطمئن باش من جرات آسیب زدن بهتو ندارم!
با تردیدو لرز دست آزادشو بالا برد...هر لحظه منتظر این بود که دستش بسوزه یا قطع شه...
اما چیزی شروع به چکه کردن روی دستش کرد.
چراغ قوه رو انداخت و دید از بالای درخت قطره های آب در حال سقوطن. اما کیونگسو قبلا تجربه شو داشت و میدونست که آب نیست!
دستشو عقب کشید و فاصله گرفت تا با دوربین نگاهش کنه.
سگشو در حالی که تمام پوست تنش کنده شده و توسط طنابی از درخت آویزون شده بودو دید...
توی همون حالتی که سرش بالا بود،گردنش میلرزید و به سگ بی نوایی که از تمام تنش خون میچکید نگاه کرد...
دستشو روی لبای لرزونش گذاشت و خودشو عقب کشید:
-ا...این امک...کان ندار...ره...
دوربین صدا داد و کیونگسو قطره های اشکشو پاک کرد تا ببینه دور و برش چه خبره.حالا که حیوون عزیزشو کشته بودن،هیچ چیزی براش اهمیت نداشت و دلش میخواست بمیره! حتی دیگه از او موجودات عجیبو غریب هم نمیترسید...
بازش کرد و همونطور که انتظار میرفت صحنه قتل وحشتناک سگش به نمایش گذاشته شد...
خون گریه میکرد و زجه های سگ بیچارش موقعی که اون مردک دیوانه-دزد تائه سو-داشت پوست قهوه ای و نرمشو زنده زنده میکَند، واقعا غیر قابل تحمل بود.
در لحظه خشم و کینه جاشونو با غم و ناراحتی عوض کردن.
کیونگسو با چشمای به خون نشسته بلند شد و یه کنده چوب برداشت.دوربینو باز کرد با اخم و ابروهاش پرپشت گره خورده، نگاه میکرد تا اون موجودات عوضی عجیبو پیدا کنه و اول از همه حسابشونو برسه!
شروع به دویدن کرد.تمام اون ترس،لرز و اندوه جاشو به جسارتی عجیب داده بود...تند تند نور چراغ قوه رو میچرخوند تا هر جورنوریو که میبینه به فاک بده!
-پیدات میکنمممممم...یه کاری میکنم که تاوان همه چیزو بدیییییی...
-تو نمیتونی از خودت انتقام بگیری عزیزم!
دست خونیشو روی شقیقش گذاشت و ایستاد...این صدای مردونه چی بود که؟ نکنه همش زیر سر صاحب همین صداست؟؟؟
-منظورت چیه؟
-یعنی یادت نمیاد؟
-چیو؟
-تو همه اون کارا رو کردی...
-کدوم کارا؟
-همه اونارو تو کشتی...
صدای قهقهه بلندش بین شاخه های تاریکو سیاه درختای جنگل پیچید:
-این چطور ممکنه آخه؟
-هوممم...اینو باید از خودت بپرسی...
ناگهان جدی شد:
-گورتو گم کن و دست از سر من بردار،وگرنه تضمینی نمیکنم که...
-اوکی اوکی خواهش میکنم عصبانی نشو سو...
-تو اصلا کی هستی؟
-واقعا منو نمیشناسی؟
-نه!
- چقدر زود یادت میره عزیزم...
-زودتر حرفتو بزن.
-کیم جونگینم!
خیلی آشناست...خیلی خیلی خیلی زیاد!
-فقط میتونی بگی آشناست؟منو تو سالهای ساله که با هم زندگی میکنیم کیونگسو!
-خودتو بهم نشون بده عوضی.
-آه بیبی! الان نمیتونم اینکارو بکنم...
-من مطمئنم که فقط دارم توهم میزنم...
-میتونی دوربینتو باز کنی و از همه چیز مطمئن شی!
دندوناشو بهم فشرد و به دوربین لعنتیش نگاه کرد که ببینه چی پخش میکنه.
همون مردی که تائه سو رو دزدیده بود...
همونی که محلیای بیچاره رو تیکه تیکه و دفن کرده بود...
همونی که سگشو کشته بود...
اون مرد روشو برگردوند و کیونگسو در کمال ناباوری خودشو دید!
-ا...این...نهههههههههههه....
چند بار فیلمو عقب زد و از اول نگاه کرد...
بی وقفه اشک میریخت و نمیتونست تحمل کنه...
-همش تقصیر شماهاستتتت...
با غیض بلند شد،دوربینو چراغ قوه رو پرت کرد چون احساس میکرد قدرتمند ترینه و به هیچ کدوم از اون وسایل مسخره نیازی نداره...
حالی عجیبی بود که کیونگسو به هیچ وجه نمیتونست توجیهش کنه...
قبلا فقط با چراغ قوش میتونست تا فاصله یه متریشو ببینه اما الان حتی ابتدای جنگل و اون ادمایی که داشتن برای دستگیر کردنش آماده میشدنو هم میدید!
سرشو به سمت پایین متمایل کردو لبخندی زد...
رفتو از کنار درخت تبرشو برداشت...
همون تبری که خون روی لبه های فلزیش برق میزد!
وقتی وسط جنگل ایستاد و تبرشو روی شونش گذاشت، همه اون موجودات عجیب به علاوه اونی که قرمز و از بقیه بزرگ تر بودو دید که جلوتر از بقیه وایساده بود...هاله های محو سیاهو سفیدی که رو به روی کیونگسو با حفط فاصله و احترام توی چند تا صف به و طور منظم ایستاده بودن.
دستشو جلوی دهنش گرفت و خونی که روش بودو از پایین به بالا لیس زد...
همه اون موجودات با هم
به کیونگسو تعظیم کردن...



ـــــــــــــــــــــــــــ

سلام عزیزانم سیزده فصل اولش به پایان رسید امیدوارم که خوشتون اومده باشه🙏 از همه کسایی که همراهیش کردن و بهش عشق دادن ممنونیم 💞
فصل دوم به زودی با کاپل جدید آپ میشه 😉

THIR❌TEENWhere stories live. Discover now