1

2K 219 109
                                    

صدای بهم خوردن ظرف ها و شرشر اب اشپزخونه رو پر کرده بود. شیائو ژان آهی کشید و به همسرش که داشت چیزی در دفترچه اش مینوشت نگاه کرد.
"هنوزم تا دیر وقت سر کار میمونی؟"
همسرش بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:"اره، هنوز نیاز دارم تا یسری چیزارو تموم کنم."

ژان بشقابی که در حال شستنش بود رو محکم فشار داد و آه دیگه ای کشید:"تقریبا کی میرسی؟"
"حوالی 10"

"نمیتونی زودتر بیای خونه؟" ژان زمزمه کرد ولی وانگ ییبو شنیدش. اخماشو در هم کشید.
"ژان ما همین الان دربارش صحبت کردیم"

شیائو ژان شستن ظرف ها رو تموم کرد و دستاش رو با پارچه تمیزی خشک کرد.
"من میدونم، ییبو .تو همین الانشم به سختی اینجا تو خونه ای!"
ژان متقابلا جواب داد و دست به سینه ایستاد.

"من برای هردومون کار میکنم ژان." ییبو با اخطاری که در لحنش پیدا بود جواب داد. از روی صندلیش بلند شد و مقابل همسرش ایستاد.

"منم میتونم توی شهر کار کنم اگه تو بزاری!" ژان نسبتا بلند گفت و مشتاش رو گره کرد و محکم فشار داد.
"ژان میدونی که کار کردن تو یه شهر مدرن چقدر سخت و خسته کنندست. خسته میشی."

ژان دوباره دست به سینه شد. "تو فکر میکنی من نمیتونم انجامش بدم؟!!" ژان حالا دیگه واقعا عصبانی بود.
"میدونی که منظورم ای-"

"نه! من اینجا خیلی تنهام،میفهمی؟!" اون گله کرد.
وانگ ییبو آهی کشید و دفترچه اش را از روی میز برداشت.
"کجا داری میری؟! ما هنوز این بحثو تمو-"

"ژان یه وقفه(استراحت) لعنتی بهم بده." ییبو حرف همسرش رو قطع کرد و فریاد کشید. اون صبر نکرد تا ژان چیزی بگه. بیرون رفت و فورا خونه رو ترک کرد.

ژان دوباره تو یه خونه بزرگ و خالی رها شد. اون نمیتونست هیچ کاری کنه. واقعا نمیتونست. قفسه سینش تنگ شده بود و قلبش ضربه دیده بود. میخواست گریه کنه ولی به خودش گفت ارزشش رو نداره.
اونا 8 سالی بود که ازدواج کرده بودند و مثل اینکه خیلی چیزا خیلی خوب بنظر نمیرسید. اونا هر روز با هم میجنگیدند و کلی بحث میکردند. شیائو ژان اصلا نمیخواست گریه کنه، این فقط خیلی خستش میکرد.

آهی از روی شکست کشید و به طبقه بالا رفت تا به استودیوش بره.

به پرده نقاشی خالی خیره شد. اون هیچ انگیزه ای برای نقاشی کردن چیزی که وظیفش به عهدش بود،نداشت.
اون باید خودشو با نتفلیکس مشغول میکرد؟ چیزی توی ویبو(Weibo) مینوشت؟ یا چیزی میپخت؟

یدفعه چیزی تو مغزش زنگ خورد. درناهای اوریگامی!
ژان سریع از روی چارپایش بلند شد و به اتاق زیر شیروانی رفت. جعبه ای رو با لبخند در اورد و یکم گرد و خاکش رو تکوند. "چطوری تونستم اینو فراموش کنم؟!" ژان با خودش گفت و جعبه رو به اتاق نشیمن برد.

1438 | YiZhan [Persian translate]Where stories live. Discover now