6

908 185 74
                                    

این پارت نسبت به پارت های قبلی طولانی تره و بیشتر از انتظارم ترجمش طول کشید😔
بفرمایددد😊😊

***********

"جدا؟" ییبو درحالی که از دستش استفاده میکرد تا صورتشو در برابر گرمای سوزان خورشید کاور کنه گفت. هوای دریای نمکی فضا رو پر کرده بود و هردوی انها درحالی که پاهاشون در شن و ماسه ی سفید ساحل فرو میرفت قدم میزدند. "من برنامه هایی دارم و باید بهشون برسیم!" شیائو ژان پوزخند زد و وانگ ییبو رو به مکان کم جمعیت تری کشید.

"اوکی، من همه چیز رو تو فهرست دارم." اون داخل کیفش شایعه کرد(احتمالا بخاطر اینکه گفته همه چیز) و به ییبو فهرستی رو نشون داد که به زیبایی با دست خط ژان نوشته شده بود.

□موج سواری
□بنانا بوت*
□سفرهای بین جزیره ای
□غواصی
□ساختن قلعه شنی
□چشمه ساحلی کنار دریا

*وقتی یک پارتی روی اب باشه و بیشتر در آن مردا باشن بهش میگن بنانا بوت(banana boat)

ییبو به محض خوندن دو مورد آخر لیست خندید. ژان واکنشش رو دید و بهش اخم کرد،"به چی داری میخندی؟"

"ساختن قلعه شنی و چشمه؟ واقعا؟" نفس تیزی کشید و ژان رنجید و لباسشو به نشانه مخالفت اویزون کرد.
"چه چیزش خیلی خنده داره؟ ما عادت داشتیم این کارارو انجام بدیم، خودتم میدونی." دفاع کرد و پشتشو به ییبو کرد و به سمت یه سایه راه رفت.

ییبو به اذیت کردنش ادامه نداد و همسرش رو از پشت دنبال کرد. اونا وسایل رو زمین گذاشتن و یه زیرانداز روی ماسه ها انداختن. "به هر حال تخته های موج سواری کجان؟" ییبو درحالی که پیراهنش رو درمیاورد پرسید. گونه های ژان کمی روشن تر شدند و زیر نفسش لعن شدند*. اون همین الانشم بدن ییبو رو خیلی دیده بود ولی بازم بجز سرخ شدن نمیتونست کمکی به خودش کنه. همسرش با سیکس پک خیلی جذاب بود.

"من قبلا اجاره کردم." درحالی که اونور رو نگاه میکرد توضیح داد و وانمود کرد داره داخل کیفش میگرده.
"چرا دست پاچه شدی؟" ییبو سر به سرش گذاشت و ژان با صورت سرخ شده بهش اخم کرد. "ک-کی نمیشه؟!" درحالی که پاهاشو به ماسه ها میکوبید پرسید و نگاهشو منحرف کرد. ییبو با دهن بسته خندید و قبلا هیچ وقت چنین احساس سبکی نکرده بود.

دوتاشون سرانجام به موج سواری رفتن و بنانا بوت رو با مردم دیگه که به قایق پیوسته بودن امتحان کردند. ژان هنوزم پیراهنش تنش بود چون خیلی خجالت میکشید که بدنشو نشون بده. در صورتی که وقتی داشتن به ساحل برمیگشتن ییبو توسط زن ها احاطه شده بود.
ژان درون خودش احساس غرور میکرد و میخواست به همه اون زنایی که تلاش میکردن با ییبو لاس بزنن بگه"هاه! این مرد مال منه، همسر من!"

افکارش رو تکان داد(دور ریخت) و موهاشو با یه حوله خشک کرد. ژان نباید فراموش میکرد که این دومین روز تا اخرین روزیه که اون همسر این مرد خواهد بود. قلبش مچاله شد ولی اون بغیر از آه کشیدن نمیتونست کمکی کنه.

1438 | YiZhan [Persian translate]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang