شادی زودگذره اما غم همیشه اونجاست، تا ابد.
روز دیگری با یه تخت خالی شروع شد، بدون کسی که کنارش باشه. در کل چیز جدیدی نبود. ژان خسته بود. خسته از اینکه تلاش کنه نگهش داره وقتی نیازه بره.
شیائو ژان می دونست ولی اون خودخواه بود. آه خسته ای کشید و به روتین عادی روزانه اش برگشت. یبار دیگه خونه رو مرتب کرد. مطالعه و نقاشی کرد و کاغذ های اوریگامی رو به اتمام رسوند.
ژان درنا ها رو تموم کرد. مدتی از وقتی به خودش افتخار کرده بود گذشته بود. ییبو چی میگفت اگه اینارو بهش نشون میداد؟
امیدوار بود اون مثل اخرین بار زود بیاد خونه.•••
شب شد و شیائو ژان منتظر رسیدن همسرش بود. 8غروب بود و ژان تازه شامشو خورده و مقداری برای ییبو گذاشته بود.
در حالی که به دستاش که پر از زخم های تازه و باند بود نگاه میکرد به آرامی روی مبل نشست. ژان کلی زخم به خاطر تا کردن کاغذا داشت و خب اون یکم بی دقت بود.
به خاطر منتظر موندن احساس خواب الودگی میکرد. یه فنجان قهوه درست کرد و مقداری نوشید. بعد از سه ساعت دیگه انتظار، وانگ ییبو بالاخره برگشت خونه.
"ییبو؟" ژان درحالی که از اشپزخونه خارج میشد اعلام کرد. "اره" همسرش بی علاقه جواب داد. ژان از مدلی که جواب داده بود چشم پوشی کرد. به همسرش نزدیک شد و یه بغل شیرین بهش داد.
"چی تا دیروقت نگهت داشته؟"
"من همیشه دیر نمیام؟!" ییبو با کمی خشم گفت و ژان گیج بود که چرا همسرش انقدر عصبیه. "برات غذا پختم، باید اول بخوریش."ییبو در جواب فقط خمیازه ای کشید، در حالی که کرواتشو باز میکرد و کیفشو روی مبل مینداخت. ژان به خاطر این حرکات اخماشو در هم کشید ولی هنوز جلوی خودشو میگرفت که عصبی بشه.
همینطور که وارد اشپزخونه شدند، ییبو غذاشو بی صدا و بدون اینکه دوباره داغش کنه خورد. شیائو ژان نگران بود ولی ییبو حتی بهش اجازه نداد که انجامش بده(گرم کردن غذا).با آهی از روی شکست رو به روش نشست. "چه اتفاقی افتاده؟"
"افت فروش." سرد توضیح داد. "آه، متاسفم که میشنومش. شاید بتونم-" ییبو فورا متوقفش کرد."نه"
ژان اخم کرد. از اونجایی که نمیخواست بحثی شروع بشه از روی صندلیش بلند شد و جعبه رو برداشت."خیلی خوب، بیا دربارش حرف نزنیم. " در حالی که جعبه رو رو به روی همسرش قرار میداد، گفت. وانگ ییبو چیزی نگفت و همون طور که بدون حسی بهش نگاه میکرد، غذاشو تموم کرد.
"زمانی که دانشجو بودیم رو یادته؟ عادت داشتیم این درنا های کاغذی رو درست کنیم."شیائو ژان در حالی که تلاش میکرد جعبه رو باز کنه با خوشحالی گفت اما وانگ ییبو فورا متوقفش کرد."الان نه ژان. خیلی خستم." گفت و برای جواب ژان صبر نکرد. از روی صندلیش بلند شد و بشقابشو روی سینک گذاشت.
YOU ARE READING
1438 | YiZhan [Persian translate]
Short Storyحتی کسایی که ازدواج کردن هم بحث و دعوا میکنن. وانگ ییبو و شیائو ژان هم استثنا نیستن! Author: @Endless_Infinity (Thank you for your permission love^^)