5

793 171 58
                                    

مرسی بابت ووت و نظر و فالو و ریدینگ لیست
خیلی برام با ارزشه❤

******

روز اول البته ناشیانه شروع شد. خب کی نخواهد بود(ناشی)؟ اونا دیروز مثل سگای دیوونه دعوا کردن و الان دوتاشون داشتن تو اشپزخونه با هم صبحانه درست میکردند. "من واقعا به کارای خونه علاقه ندارم." وانگ ییبو غر غر کرد و شیائو ژان ملاقه رو محکم چنگ زد. با آهی احساساتشو کنار گذاشت. "یاا،تو موافقت کردی که انجامش بدی."

ییبو چیزی در جواب نگفت و اونا به اشپزی ادامه دادن. آشپزخونه با عطر خوش سوپ مرغ پر شده بود. ژان ملاقه چوبی قهوه ای رو فرو کرد و مقدار مناسبی از سوپ رو برداشت و اروم فوتش کرد. برگشت تا با همسرش که در حال ریز ریز کردن سبزیجات بود رو به رو شد.
"ییبو" به نرمی صداش کرد و مرد خطاب شده برگشت تا باهاش رو به رو بشه.
"امتحانش کن. بزار بدونم اگه مزه عجیبی داره" شیائو ژان در حالی که ملاقه رو با دقت نگه داشته بود جملشو تموم کرد.

چشمای وانگ ییبو چند ثانیه به دست سوختش خیره موند و قلبش برای چند لحظه گرفت. با آهی به جلو خم شد و ازش چشید.
"مزه خیلی خوبی داره" تعریف کرد و ژان به محض شنیدنش درخشید.
"اوکی. حالا من به سبزیجاتت نیاز دارم" گفت و به هم زدن سوپ ادامه داد. ییبو در جواب هومی کرد ولی نه خلی طولانی. اون سبزیجات رو قرار داد و با سوپ مخلوطش کرد.

در کمال تعجب یه سکوت تسلی بخش احاطشون کرده بود و این خیلی ارامش بخش بود. اون دو درنهایت پختن رو تموم کردن و رو میز غذاخوری خوردنش.

شیائو ژان مشغول فکر کردن به این بود که درباره ی چی حرف بزنن. کار یه نه بزرگ بود و واقعا چیزی وجود نداشت که دربارش حرف بزنن. به نرمی آهی کشید و به خوردن ادامه داد. ناگهان تلفن یکی زنگ خورد. ییبو فورا بدون ثانیه ای فکر بلند شد و بدون کلمه ای ترکش کرد. ژان قاشق* رو محکم چنگ زد و به غذای مقابلش خیره شد.

"سلام؟ آه، بله. برای چند روزی نمیتونم ملاقاتت کنم" صدای ییبو نه خیلی بلند بود و نه خیلی اروم. فقط درست به اندازه ای بود که ژان بشنوه داره چی میگه. میدونست در حال حاضر کیه، داره با کی صحبت میکنه. فرد جدیدی که دوستش داره.

ژان تقریبا غذاشو تموم کرده بود که ییبو برگشت. "بابتش متاسفم،یه تماس بود. از،امم،کار." توضیح داد و ژان بهش لبخند زد.
"مشکلی نیست" به ارومی جواب داد و غذاشو بی صدا تموم کرد.

"برنامه ای برای امروز داریم؟" ییبو پرسید و ژان ناگهان متوقف شد. ییبو چرا داره میپرسه؟ اون علاقه ای نداره، درسته؟
"اگه برات فرقی نداره من فقط میخوام درنای کاغذی بسازیم." زمزمه کرد و دستشو پایین اورد.
"خوبه" ییبو درحالی که غذاشو تموم میکرد جواب داد.

بعد از شستن ظرف ها به اتاق نشیمن رفتند و ژان جعبه رو در آورد و به آرامی روی میز کوچک اتاق نشیمن قرارش داد.
"خیلی خب، میخوام بهت یه ویدئو درباره ی چطور درست کردنشون نشون بدم" ژان کمی مکث کرد و به دست سوختش که توی بانداژ پیچیده شده بود نگاه کرد. "چون دست دیگم غیر قابل دسترسه..." زمزمه کرد و موبایل دیگشو در آورد و ویدئو رو، رو به روی وانگ ییبو پخش کرد.

1438 | YiZhan [Persian translate]Where stories live. Discover now