4

828 173 78
                                    

"آ-ژان چه احساسی داری؟" شوآن لو درحالی که به برادر ناتنیش رسیدگی میکرد و بهش اب میداد با نگرانی پرسید.
"خوبم، متاسفم که یدفعه بهت زنگ زدم" شیائو ژان با صدای غمگینی گفت.

"چه اتفاقی افتاده؟ چجوری اینجوری شد؟" خواهرش پرسید.
"آه من موقع اشپزی خیلی بی دقت بودم" ژان دروغ گفت و خندید تا بهش اطمینان بده. دست سوختش با بانداژ و کمپرس سرد کاور شده بود. شوآن لو احساس کرد که برادرش داره چیزی رو مخفی میکنه ولی نمیخواد باهاش درمیون بزاره.

پس آهی کشید"آ-ژان، یادت باشه، هر موقع احساس کردی به کمک نیاز داری برای پرسیدن(کمک خواستن) مردد نباش، باشه؟" شیائو ژان به کلماتش لبخند زد و سرشو تکون داد. "خیلی ممنون لو-جیه"

"به هر حال شوهرت کجاست؟"

شیائو ژان کمی خودشو عقب کشید و سریع با یه لبخند کاورش کرد. "اوه، اون تازگیا سرش خیلی شلوغ شده. به یه سفر کاری رفته." گناهش داشت زنده زنده میخوردش و به خاطر دروغ گفتن به خواهرش احساس بدی داشت. در حقیقت بعد از دعوای بزرگ شیائو ژان و وانگ ییبو، ییبو تا الان دو هفته بود که برنگشته بود خونه و شوآن لو هر دو روز چکش میکرد و کمکش میکرد تا سوختگیش رو درمان کنه.

"خیلی وقته که رفته، نه؟" شوآن لو درحالی که می ایستاد اظهار نظر کرد و آیفونش رو چک کرد. "ای وای،پی* داره بهم زنگ میزنه تا برم دنبالش. من خیلی متاسفم، آ-ژان"

"اشکالی نداره لو-جیه. تا در همراهیت میکنم. سلام منو به پی برسون"

"حتما" شوآن لو لبخندی زد و مستقیم به سمت در اصلی رفت. "سالم بمون" خواهرش گفت و بهش یه بغل گرم داد. آه، مدتی از وقتی احساس گرما کرده بود گذشته بود. 2 هفته شده بود و ییبو هنوز برنگشته بود. نه حتی یه تماس یا پیام. شیائو ژان هنوز به آماده کردن وعده های غذایی ادامه میداد و دوباره درناهای کاغذی رو درست کرده بود.

"تو هم تو مسیر مراقب باش" ژان گفت. شوآن لو لبخندی زد و سوار ماشینش شد و حرکت کرد.

ژان احساس کرد تنهایی یبار دیگه داره میخورتش. اون دیگه اهمیت نمیداد اگه ییبو دیر برگرده خونه یا اگه نتونه تو یه مکان شهری کار کنه، اون فقط میخواست ییبو برگرده. شیائو ژان تنها کسی خواهد شد که سازگاری میکنه و بیدار میمونه تا همسرش شبا دیروقت برگرده.
بغل گرمش رو میخواست، صداشو که بشنوه و لباشو که تقریبا فراموش کرده بود چه طعمی داشتن. شیائو ژان واقعا دلتنگش شده بود و بدجور نگرانش بود. اون همچنین هر روز تلاش می کرد تا باهاش تماس بگیره ولی هیچکدوم جواب داده نمیشدن. اون حتی یه میلیون پیام براش فرستاد ولی جوابی نگرفت.

قلبش کم کم بیشتر می شکست و اون همیشه با خودش گریه میکرد تا خوابش ببره. تخت خیلی خالی و دلگیر بود. حتی زمانای کوتاهی که کنارش احساس گرما میکرد دیگه وجود نداشتن. قلبش خیلی درد میکرد و بعضی وقتا حتی اشتهایی برای غذا خوردن نداشت.

1438 | YiZhan [Persian translate]Where stories live. Discover now