2

971 190 50
                                    

ساعت 11 شب بود که وانگ ییبو برگشت. دستگیره در رو اروم چرخوند و صدای غژغژ در، خونه ساکت رو پر کرد. گرد و خاک کفشاش رو با پادری گرفت و بی صدا داخل رفت. واضح بود که همسرش الان روی تخت مشترکشون خوابیده.

کرواتشو از دور گردنش باز کرد و آه خسته ای کشید. به وسیله ی تنها منبع روشنایی توی خونه، راهشو به سمت اشپزخونه پیدا کرد.

همینطور که وارد اشپزخونه میشد، بشقاب کاور شده ای روی میز دید که با سلیقه قرار گرفته بود. لبخندی زد و وسایلشو روی صندلی گذاشت.

یادداشت روشو خوند و اون قطعا دست خط ژان بود. ‌ییبو یادداشت رو برداشت و با بقیه یادداشت هایی که جمع کرده بود در دفترچه اش قرار داد. همراه با خمیازه ای سوپ رو دوباره داغ کرد و بی صدا مشغول خوردن شد.

این واقعا حوصله سر بره که شما تو یه خونه تنها باشین همونقدر که اونا بودن. اصلا مرموز و عجیب نبود که چرا شیائو ژان از تنها بودن تو خونه گله میکرد. اما ییبو نمی تونست باعث بشه ژان خودشو خیلی خسته کنه. از وقتی اونا با هم غذا میخوردند و با آرامش حرف میزدند مدت زیادی گذشته بود. خوشبختانه ییبو میتونست استراحت کوتاهی کنه و مدتی رو با معشوقش باشه.

بعد از تموم کردن غذاش ظرفای باقیمونده رو شست و آشغال ها رو دور ریخت. در اصلی رو قفل کرد و درحالی که دوباره وارد خونه میشد صدای قدم هایی رو روی پله شنید. بالا رو نگاه کرد و ژان نیمه خواب رو در حالی که چشم راستش رو می مالید دید.
"ییبو؟" ژان درحالی که نزدیکش میشد زمزمه کرد. اون حتما به خاطر باز کردن در زودتر بیدار شده بود.

"من اینجام"ییبو درحالی که ژان رو بغل میکرد جواب داد و بوسه کوچکی به لبهاش زد. شیائو ژان هومی کرد و کمی به همسرش تکیه داد.

"تازه شام خوردی؟" خواب الودگی توی صداش معلوم بود و ییبو اینو قابل ستایش میدونست.
"هومم، ممنون" ییبو جواب داد و ژان رو به سمت اتاق خواب هدایت کرد. سریع لباس هاشو عوض کرد و به همراه ژان به تخت رفت.
"فردا با من صبحانه بخور" ژان در حالی که خودشو در آغوش همسرش جمع میکرد زمزمه کرد. وانگ ییبو مطمئن نبود بتونه برای صبحانه به همسرش بپیونده؛ نه از وقتی که مجبور بود صبحا زود به سرکار بره. اما فقط برای جلوگیری از بحث، ساده جواب داد"باشه"
یه هوم راضی از دیگری شنیده شد و اونا کم کم به خواب رفتن.

بعضی وقتا زمانی که ییبو میومد خونه احساس روشنایی و گرما میکرد چون ژان بیدار بود که بهش خوش امد بگه. اما وقتاییم بود که همسرش اونجا نبود تا بهش سلام بده و زود خوابیده بود و تمام کاری که ییبو میتونست کنه خوابیدن بود. یا بدترین اتفاق زمانی بود که اونا دعوا میکردن و شب روی تخت مشترکی نمیخوابیدن.

امشب خوب بود. ییبو خوشحال و راضی بود که ژان دیگه ازش عصبانی نیست و باهاش راه میاد. قطعا(امیدوارانه) فردا بهتر میبود.

•••

شیائو ژان با یه فضای خالی کنارش بیدار شد. اخماشو تو هم کشید چون ییبو هیچ جایی دیده نمیشد. صبح خیلی زود بود و مودش الان داغون شده بود. خیلی داغون برای خوردن صبحانه با همسرش. از روی تخت بلند شد و روفرشی های خرگوشیشو پوشید.

یه یادداشت روی میز کنار تخت دید که میگفت: "متاسفم، امروز باید زود برم سر کار. یه تماس ضروری داشتم. شب میبینمت. "
بعد از خوندن نامه، شیائو ژان فورا اونو مچاله کرد و توی سطل اشغال کوچکی انداخت.
"مثل اینکه این ششمین یادداشت این هفتست." با خودش زمزمه کرد و به طبقه پایین رفت.

شاید کم، ولی اون هنوزم به خاطر این حقیقت که وانگ ییبو اجازه نمیداد تو شهر کار کنه ناراحت بود.

ژان روتین صبحش رو شروع کرد. اول صبحانشو خورد و ظرف ها رو شست. بعد تلاش کرد که درناهای کاغذی رو تموم کنه. برای مدتی استراحت ایستاد و به باغ رفت. نسیم پاکیزه و ملایم باعث شد احساس راحتی کنه و این خیلی ارامش بخش بود. به سمت درخت افرای بزرگ بیرون رفت. برای مدتی توی سایه موند و روی زمین نشست. آوازی رو زیر لب زمزمه کرد و به تنه درخت تکیه داد. آروم چشاشو بست تا یه چرت کوتاه بزنه.

اون درخت حتی از وقتی که زمین رو خریدن و خونه رو ساختن اونجا بود. ییبو تصمیم داشت درخت رو قطع کنه تا فضا رو باز کنه ولی ژان فورا متوقفش کرد.

حالا که بهش فکر میکرد در واقع یسری چیزا رو درخت حک کرده بود. سراسیمه چشاشو باز کرد و ایستاد. خاک شلوارشو تکوند و دنبالش گشت.

بعد از سه دقیقه که دنبالش میگشت، اون در واقع بالای سرش بود. شیائو ژان لبخندی به اعداد حک شده زد. 1438.
"آه، بعد این همه مدت هنوز اینجایین." با خودش زمزمه کرد و انگشتاش خط های روی درخت رو دنبال کردن. ژان حدس میزد که ییبو اینو ندیده. چه زمانایی به باغ میومد؟! (کی وقت میکرد به باغ بیاد؟!) اون همیشه بیرون بود. اونا به سختی زمانی برای باهم بودن داشتن.

ژان برگشت داخل و درناهای کاغذی رو تموم کرد.

•••

4 بعد از ظهر بود و به طور حیرت انگیزی وانگ ییبو زود برگشت. "من خونم" اون ساده گفت و شیائو ژان فورا از اشپزخونه اومد بیرون و همسرش رو جلوی در پیدا کرد. قلبش شروع به تپیدن کرد و بشدت احساس خوشحالی کرد.
"چجوری امروز زود اومدی؟" ژان گفت و ییبو رو بغل کرد.

"من زود رفتم و کارهارو هم زودتر انجام دادم." اون توضیح داد و پشت گردن همسرش رو بویید.
"و-وایسا غلغلک دادنو تموم کن، هاها!" همسرش بین خندیدن شکایت کرد. ارزو میکرد همیشه اینطوری بود. بدون دعوا، بدون بحث، بدون دشنام و بیشتر از همه بدون شکستن احساسات.

"حالا که زود اومدی کمکم کن شام بپزم." ژان گفت و با لبخندی روی صورتش، همسرش رو تا اشپزخونه کشید.
"حتما، ولی ایندفعه بدون غذای تند و ادویه ای! " مرد بلند تر گفت و ژان فقط یبار دیگه خندید. صدای خنده هاش موسیقی ای برای گوشای ییبو بود.

------------------

ووت و نظر فراموش نشه:)

Author: Endless_Infinity

1438 | YiZhan [Persian translate]Where stories live. Discover now