یه صبح "تقریبا" قشنگ دیگه
صدای سمفونی پرنده ها تو گوش پسر موفرفری میپیچید
لباساشو از گوشه چادر برداشت و خواست که بپوشه لیام دستشو گرفت
_هری یادت رفته لباست اونورن؟ اثرات تابستون روت مونده ها داداش درازم، من موندم به کی رفتی که انقد درازی
هری یه لبخند کوچیک زد
اونم همیشه به این فکر میکرد که به کی رفته
نه شبیه باباش بود و نه مامانش
حتی شبیه لیامم نبود.
البته لیامم شبیه خانوادش نبود.
درواقع تنها کسی که شبیه اونا بود خواهر کوچیکشون ملورین بود
موهاش رنگ خاک بودن و وقتی آفتاب بهشون میخورد طلایی بنظر میومدن، دماغش کوچیک و سر بالا بود و لبای برجسته و صورتی داشت، قد کوتاه و بدن نحیفش باعث میشدن خواستنی تر بشه چشمای درشت ولی کشیدش طوسی بودن و دورشون مشکی بود و رگه های کم قهوهای توش دیده میشد و این زیبایی مسحور کنندهای به اون دختر میداد.
اون ترکیب کاملی از خانوم سالی اسمیت و آقای بری اسمیت بود.
آقای اسمیت که بعد از تولد از دنیا رفته بود موهای بور داشت و چشماش قهوهای روشن بودن و و دماغش کوچیک و لباش باریک بود.
خانوم اسمیت موهاش قهوهای تیره بودن و چشماش طوسی، دماغش کوچیک نبود اما سربالا بود و لبای برجسته و صورتی داشت.
و ملورین بهترین چیزای هرکدومو تصاحب کرده بود.
هری اسمیت بچه دوم خانوم و آقای اسمیت بود، و اونا همیشه بهش میگفتن که شبیه پدر بزرگ پدرشه و به لیامم میگفتن شبیه مادر مادرشه، اما هیچ عکسی از بچگیشون _برای لیام زیر ۳ سال و برای هری زیر ۲ سال_ وجود نداشت، و این باعث میشد چیزی که هری بهش شک داشت واقعی تر بنظر بیاد.
لیام: هری، هریییی، کجا سیر میکنی کوچولو؟ آماده شو، باید بریم مدرسه، میدونی که اگه مدرسه رو جدی نگیری مامان چقدر ناراحت میشه، شاید اگه مدرسه نمیرفتیم لا اقل میتونستیم یه خونه اجاره کنیم و...
هری پرید وسط حرف لیام: آره، باشه لی، خودم همهی اینارو میدونم و درذمن انقد به من نگو کوچولو تو فقط یه سال ازم بزرگتری!
_باشه، باشه، جوش نیار هزا، حاضر شو بریم.
ازونجایی که اونا توی یه سیاه چادر زندگی میکردن، پس اتاقی نداشتن فقط یه پارچه، یه گوشهی چادر آویزون کرده بودن و هرکسی که میخواست لباس عوض کنه، میرفت اون پشت، پس لیام باید منتظر میموند تا کار هری تموم شه.
البته خب اونا عشایر نبودن، سال ها بود که تو همون نقطه از حاشیهٔ شهر تو همون چادر زندگی میکردن.
هری لباساشو پوشید و اومد بیرون لیام رفت پشت پارچه، هری هم کتابای دوتاشونو گذاشت تو کیفاشون، کتابارو از سال بالایی های پارسال گرفته بودن و کیفاشونم از اول ابتدایی داشتن استفاده میکردن، لباساشونم کهنه بودن و تو تنشون زار میزدن، ولی از هیچی بهتر بودن!
لیام اومد بیرون و درحالی که لپ هریو میکشید گفت اوه هری، ممنون که کیف منو هم چیدی هری پوکر فیس به لیام زل زد
_اگه همینجور ب کشیدن لپم ادامه بدی قسم میخورم دیگه هرگز انجامش نمیدم
لیام: هعی... باشه هز... باشه
و باهم راه افتادن سمت خونه دوستاشون
لویی و زین کِنِدی.
.....
خب این اولین تجربه نویسندگی منه و داستانش تا حدودی قابل پیش بینیه و ممکنه حوصله سر بر باشه 😬
اما از اواسطش پشماتون میریزه :| 😂
لری و زیامه، و خب اسماتم قراره داشته باشه، ولی من تو عمرم یبارم پورن ندیدم و فق فیکای اسمات واندیرو خوندم پس ممکنه اسماتمم خیلی فاز نده، میدونم خیلی مثبتم😐😂
ولی بعد از این قراره یه فن فیکشن دیگه آپ کنم که از همه لحاظ ازین بهتره و خب داستان جذاب تریم داره
اما اول اینو آپ کردم که وقتی اونو خوندین انتظار یه کار بهتر نداشته باشین بعد یکار بد تر گیرتون بیاد 😂
درهر حال فن فیکشنمو دوس داشته باشین و ووت بدین وگرنه تف میکنم تو چشاتون، بوص" 😐😂
YOU ARE READING
Searching for the truth
Fanfictionهری و لیام باهم برادرن، که با خانواده فقیرشون توی یه چادر زندگی میکنن زین و لویی هم برادرن و وضعیت چندان خوبی ندارن ولی در هر حال از هری و لیام بهترن و تو یه خونه تو حاشیهٔ شهر زندگی میکنن نایلم بچه لوس یه خانوادهی پولداره و روحشم از وجود پسرای دیگ...