به خونه خوش اومدی1

3K 523 38
                                    

چشماشو چرخوند و زن مو قهوه ای قد کوتاهی رو

جلوش دید، این کسی که اینجا بود خیلی با مادری

که ده سال پیش ترکش کرده بود تفاوت داشت.

بادیگاردا با حس کردن حضور رئیسشون کنار رفتن

و زن، که متوجه خلوت شدن دورش شده بود

سرشو برگردوند و درحالی که اشک تو چشماش

حلقه زده بود، اونو در آغوش گرفت و با لهجه

غلیظی اسمشو صدا زد:تهیانگم!

تهیونگ با ترس و وحشت به دستایی که مثل بوته

های خار دورش حلقه زده بودن نگاهی انداخت.

نفسش بالا نمیومد، قلبش حتی کند تر از حد معمول

میزد، چشماش تار میدید و  موهای شقیقش از درد

ماهیچه تو سینش تر شده بود.با این حال نفس

عمیقی کشید و زن رو به عقب هل داد:

به من دست نزن!

به سمت یونگی که گونش بخاطر خراشیدن ناخون

کیم میرا زخمی شده بود نگاهی انداخت و با

ناخوشی پلک زد: جیمین کجاست؟

و یونگی خوب میدونست که منظور تهیونگ از

حرفش، بچه ایه که همراهه جیمینه نه خودش!

+طبقه بالاست، تو اتاق خودش

تهیونگ  بی توجه به زنی که توی حیاط ایستاده بود

راه رفتن به اتاقشو پیش گرفت، زن که خیال میکرد

پسرش اونو پذیرفته با فخر فروشی چمدونشو

جلوی پای یونگی گذاشت و با چشماش بهش اشاره

زد:بیارش تو بزرگترین اتاق این عمارت

جیمین که صدای براور همیشه حمایت کنندشو

شنیده بود بچه به بغل، از اتاق بیرون اومد و با

خوشحالی لب زد: هیونگ!

-اوه، این بچه؟

میرا با ناباوری به تهیونگ زل زد:

این بچه توئه تهیانگ؟

تهیونگ  بی توجه به سوالش با لبخند به سمت

مامانش برگشت:اتاق من بزرگترین اتاق اینجاست

میخوای چمدونتو ببرم اونجا.... مامان؟

زن با ناراحتی ساختگی ای به سنگ مرمر زیر پاش

چشم دوخت: اوم... شا...

تهیونگ وسط حرفش پرید و  با لبخند چمدون

صورتی رنگو تو دستش گرفت، دوپسر تو اتاق با

تعجب  با تعجب نگاهش میکردن...

Lux In tenebrisحيث تعيش القصص. اكتشف الآن