قراره بهم برگردیم؟

2.4K 468 184
                                    

برادر بزرگترهمونطوری که در اهرمی باربیکیو رو باز

میکرد مستاصل نگاهی بهش انداخت:خب...

اوضاعت تو بیمارستان چطوره؟

جونگ کوک با حالتی معذب دستی به پشت گردنش

کشید:اممم... خوب؟!

نامجون لباشو از هم فاصله داد تا حرف دیگه ای

بزنه و برادر کوچیکترشو توی منگنه"هیونگتو

ببخش" قرار بده که با صدای جیغ کایلا هردو با

عجله به سمت آشپز خونه دویدن، دختر بچه

به تنگ ماهی شکسته شده با ترس اشاره میکرد

و به پهنای صورتش اشک میریخت...

جین زودتر از نامجون به طرفش رفت و با دقت

دخترشو توی آغوش گرفت: هیچی نشده، نترس

عزیزم.. هیس...

اما کایلا همچنان با گریه تقلا میکرد و دستشو به

سمت نامجون دراز کرد و خودشو به طرفش کِش

داد: استلا مرده!

نامجون به سمتش اومد که کایلا با حلقه کردن یه

دستش دور گردن پدرش و دست دیگش دور گردن

عموش نق زد:من استلا میخوام!

جنا با حرص غرید:دختر لوس، یه ماهی بوده دیگه!

جونگ کوک خندید و دستی به پشتش کشید: باشه

عزیزم، بهت قول میدم که وقتی صبح شد باهم

میریم و پنج تا استلا میخریم؟ هوم؟

کایلا دست و پا زد:الان!

نامجون با اخم صداش کرد:بچه نشو کایلا!

گریه دختر بیشتر شد: بابایی دعوام کرد...

جین آه خسته ای کشید: کایلا عزیزم نظرت چیه با

بابا نامجون بری تو اتاق و تا بخوابی برات قصه

بگه؟

دختر اخمی کرد و جمله جینو تصحیح کرد:

بابا و عمو

پلک چپ جونگ کوک پرید :چی؟!

دختر لباشو جمع کرد و آماده گریه بیشتر شد:

میخوام بابا و عمو برام قصه بخونن

نامجون که دید اگه جوابی که کایلا میخواد بهش

نده دیگه نمیشه ساکتش کرد سریع به سمت اتاق

حرکت کرد: باشه باشه، جونگ کوک و من واست

قصه میخونیم!

و این پزشک جوون تر بود که با دستای کایلا دور

Lux In tenebrisDonde viven las historias. Descúbrelo ahora