صدای موزیک بلند همه جا رو پر کرده بود.افرادی که برای خوشگذرونی و فرار از یک هفته سخت اینجا جمع شده بودن.
همه با خوشحالی حرکت میکردن و بدناشون رو با ملودی موزیک تنظیم میکردن.
نورپردازهای قرمز باعث میشد جذابیت رقاص های روی صحنه های کوچیک داخل کلاب بیشتر نمایان بشه.
هرکی به اینجا میومد غیر از اینکه میخواست تا میتونه مست کنه یا برای رقاصا یکم پولاشو خرج کنه، دوست داشت خودش باشه و زندگی همیشگیش رو فراموش کنه. و کجا از کلاب maroon بهتر؟
صداها بهم نمیرسید و البته کسی اینجا نیازی به حرف زدن نداشت.
اینجا فقط برای رها شدن و فرار از واقعیت بود و به این معروف بود.
رقاص هایی که برای افزایش هیجان بیشتر مشتریا داخل قفس ها میرقصیدن، نظر همه رو به خودشون جلب کرده بودن و وقتی توی فضای تاریک کلاب زیر نورای قرمز قرار میگرفتن یکم توجه نکردن بهشون سخت میشد.
کیانگ، رئیس کلاب داشت با لبخند رضایتی که روی لباش ایجاد شده بود از طبقه ی بالا به رقاص هاش افتخار میکرد.
با اینکه تقریبا ساعت سه صبح بود ولی اون تازه میخواست بهترین نمایش رو به مشتریاش نشون بده.
با ذوق به سمته پشته صحنه رفت جایی که کار کنان کلاب برای استراحت اونجا میرفتن.
امشب یه شب خاص بود، شبه سه ساله شدن کلاب مارون، برای همینم بود که کیانگ امشب یه سوپرایز برای همه داشت و خودش بیشتر از همه ذوق کرده بود.
امشب قرار بود همه ی رقاص هایی که فقط برای مشتری های قسمت وی عای پی میرقصن روی صحنه بیان و بهترین اجرایی که مشتریا تاحالا دیدن رو انجام بدن.
اون میدونست با این کار کلابش رو از اینیم که هست معروفتر میکنه.
به هر حال الکی نبود که اونا رو فقط داخل قسمت وی عای پی نگه میداشت. اونا جزو بهترین رقاص های کلاب بودن.
پس با ذوق در بزرگی که به پشت صحنه راه داشت رو باز کرد و یه لبخند شیطانی خیلی گنده تحویل رقاصا ی عزیزش داد
که باعث شد بعضیاشون بترسن و بعضی دیگه بخندن. کیانگ گلوش رو صاف کرد:
«ببینم فرشته های من، اماده ترکوندن هستین؟!»
کیانگ سعی میکرد استرس رو از دنسراش بگیره ولی تعجبی هم نکرد وقتی تنها چیزی که توی چشاشون میدید خونسردی بود.
لبخندی زد. باید حدس میزد. اونا برای افراد خیلی بزرگی که میومدن به این کلاب رقصیده بودن و چندتا مرد و زن مست باعث افزایش استرسشون نمیشد.
YOU ARE READING
Where the heart beats
Romanceجوری به دیوار چسبیده بود انگار که دیوار میتونست اونو از اشتباهی که کرده بود نجات بده. تاحالا انقدر نیاز نداشت تا به عقب برگرده و همه چیز رو درست کنه. عشقی که حس میکرد اشتباه بود و الان انقدر قوی شده بود که جیمین حتی اگر خودش هم میخواست نمیتونست اونو...