part 4

41 4 0
                                    

دو هفته بعد ...
آخرین لباسی که میخواستم ببرمم مچاله کردم و انداختم تو چمدون
_هوفففف بالاخره تموم شد الان زیپتو میبندم چمدون مرتیکه
هر چی زور داشتم ریختم تو بازوهام و درشو فشار دادم که بسته شه و بتونم زیپشو ببندم ولی بسته نمیشد
_فاک یوووو
_جما کمکم میکنه
صدامو انداختم رو سرم و داد زدم
_جماااااااااا
جما هراسون و با دو اومد تو اتاق که انگشت کوچیکه پاش خورد به قاب در و جیغش رفت هوا
_انگشتممممممم عاییی
من رو زمین افتاده بودم داشتم خنده های خرکی میزدم
_وایی دلم قیافشو نگا شبیه لیمویی که فشارش دادن و دیگه هیچ آبلیمویی نداره هععع ههعع هععع (این خندس الان =/)
از خنده به گریه افتاده بودم
_اییی مرض بوزینه شبیه اختاپوس میخنده انگشتم عایی چه مرگته حالا
جما گفت
اشکامو پاک کردم و یه چیز خنده دیگ زدمو با لحن مظلومی گفتم
_بیا کمکم کن این چمدونو ببندم
_خودت ببندش به من چه :|
اینو گفت و درو کوبید
_ای بر هیتلر عنتر لعنت
با کلی زور بازو بالاخره زیپ اون چمدون فاکی رو بستم و بعدش کلی قربون صدقه بازوهام رفتم
امروز میخوایم هولمز چپل و به مقصد لندن ترک کنیم فردا قراره آدیشن بدم و خب من...من میترسم و استرس دارم ولی در عین حال خیلی هیجانزده و خوشحالم
همه فک و فامیلم با خودمون داریم میبریم |:
رابینم داشت بامون میومد اون همسایمونه و خیلی مرد خوبیه اون به ما خیلی کمک کرد تا الان و خب من احساس میکنم یه جورایی دوست پسر مامانمه خب این ... این زیاد خوشایند نیس ولی من میدونم مامانمم دوسش داره و اینکه خیلی  در حقمون لطف کرد و بخاطر همینم من بهش چیزی نمیگم نمیدونم حالا بیخیال
_هری بیا دیگ کجا موندی
دایی گفت
_اومدممم
چمدونمو برداشتم و رفتم نشستم تو ماشین تو راه کلی آهنگ خوندیم و من با آهنگای امینم میخوندم و کلی با متی (پسر دایی هری) کرم ریختیم و همه خوراکیام خوردیم
دیگه داشتیم میرسیدیم لندن و اونجا داییم یه خونه داره همه اونجا میمونیم

رسیدیم خونه دایی و هممون پیش هم رو زمین پهن کردیم که بخوابیم من تا سرمو رو بالشت گذاشتم چشام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم

______

روبه روی استودیو اکس فکتور بودیم اونجا کلی آدم بود همه یه جا جمع شده بودن همه اعم از مامانم خواهرم رابین و غیره پیرهنی پوشیده بودن با عنوان هری استایلز که این خوب بود و بهم اعتماد به نفس میداد
شمارمو گرفتیمو اونجا چند تا دوربین بود و مجری مسابقه میخواست باهام مصاحبه کنه باید خودمو معرفی میکردم
_سلام من هری استایلز هستم ۱۶ ساله از هولمز چپل چشایر
من با دوستای مدرسم تو یه گروه موسیقی بودم که اسمش اسکیموهای سفیده اگه مردم به من رای بدن من میتونم خواننده بشم و اگه برنده بشم میتونم برنامه هامو عملی کنم (هری اینجا خیلی حرف میزنه حوصله ندارم همشونو بگم یه چیز کلی گفتم دگ 😅)
جلوی دوربین بودن حس خوبی داشت احساس کردم خیلی معروفم یه لحظه 😅
ما تو بک استیج بین جمعیت ایستاده بودیم که شنیدم اسممو صدا کردن مارو به جایی راهنمایی کردن که به استیج اکس فکتور میخورد همون جایی که وقتی تو تلویزیون نگاه میکردیم مجری ها اونجا وایمیستادن و شرکت کننده و هارو دید میزدن :/
مجری دستشو گذاشت رو شونم و گفت
_موفق باشی پسر
_ممنون
یهویی از پشت کشیده شدم مامانم یه بوس پر آب زد رو صورتم بایه قیافه مزخرف صورتمو پاک کردم بعد از کلی اینطرف و اونطرف شدن و بوس بوس ناز ناز مرد مجری منو گرفت و هل داد سمت استیج :/
بالاخره رسید دستام یه کمی عرق کرده بود وقتی وارد استیج شدم میتونستم صدای جیغ جمعیتو بشنوم و میتونستم ببینم که هزاران چشم به من دوخته شده
داورا سه نفر بودن یکی لویی یکی سایمون و یکی نیکل
_سلام
من گفتم
_از دیدنت خوشحالم اسمت چیه
سایمون گفت
_من هری استایلزم
جمعیت جیغ و دست زدن که باعث تعجب سایمون شد  و برگشت یه جوری نگاشون کرد آره دگ من اینم 😎
_هری چند سالته
_شونزده
_اوکی یذره درباره خودت بگو
_من توی یه نونوایی کار میکنم
_تو میری مدرسه بعد ازون میری سرکار درسته
_من شنبه ها کار میکنم ولی الان دیپلممو دارم میگیرم و سپتامبر میخوام برم کالج
_چی میخوای بخونی تو کالج
_روانشناسی حقوق اقتصاد و چندتا چیز دگ ولی هنوز مطمئن نیستم
_واو
سایمون با حالت پشم ریزونی گفت
_خب امروز میخوای چی بخونی
_ایسنت شی لاولی از استیوی واندر
جمعیت دوباره برام جیغ کشیدن و دست زدن
_اوکی موفق باشی
شروع کردم به خوندن و اون لحظه...خیلی عجیب بود نمیدونم همه استادیوم ساکت شده بود و هزارن چشم به من دوخته شده بود انگاری صدامو نمیشناختم و... استرس داشتم و باعث میشد نفسم کم بیاد
وقتی که تموم کردم دست زدن جمعیت باعث شد که اعتماد به نفسم رو به دست بیارم و خب از کارم راضی بودم
_نیکل نظرت چیه
سایمون گفت
_من فکر میکنم که ما خیلی خوشحالیم که تو تو مسابقه هستی و ما تونستیم بشنویم که صدات چقد خوبه
_ممنون
_برای یه ۱۶ ساله صدای خوبی داری
_ممنون
_من فکر میکنم اگه تو تمرین داشته باشی خیلی خوب میشی (اینجا سایمون زیاد میحرفه و واقعا نصف حرفاشم نفهمیدم ساری)
_اوکی
(اون لویی عنم که هی ایراد میگرفت قشنگ نفهمیدم چی گفت ولی یه زری زد)
درون روده هام عروسی بر پا بود عین خر داشتم ذوق میکردم یهویی نیشم از این بنا گوش تا اون بنا گوش باز شد هاها خدایا شکرتتت
_اوکی لویی؟
سایمون گفت
_هری برای همه دلیل هایی که گفتم (تو گوه خوردی😤)من قراره بگم نه(مرتیکه چلغوز لوبیا)
با این حرفش هووو جمعیت بلند شد و اون یه لبخند مزخرف زد که شبیه چغندرش کرد
قشنگ ریده شد بهم :/ لبخندم ماسید ولی سعی کردم نگهش دارم تو دلم داشتم به اون لوبیا فحش میدادم ولی فقط یه چیز گفتم
_اووو
_من از تو خوشم میاد هری قراره بگم آره
نیکل گفت
_ممنون
_تو میتونی به مرحله بعد بری
_ممنون ممنون
واقعا خیلی خوشحال بودم انگار داشتم رو ابرا پرواز میکردمممم با نیکل و سایمون خداحافظی کردم و رفتم بک استیج...
_______
هوففف هزار تا کلمه نوشتم دیروز آپ نکردم پارت چهارو ولی الان قشنگ براتون طومار نوشتم =/
امتحان شیمیمم بیست شدم مرسییی گاددد
راستی ببخشید واسه اون پارازیتایی که تو آدیشن هری انداختم همش یاد اون لویی عن میوفتادم دوست داشتم کلشو بکوبم به دیوارر😤😡
آها یه چیز دیگ تصمیم دارم هر موقع که یه پارت جدید آپ میکنم تهش یه سخن پسران واندی یه تیکه از یه آهنگ یا یه نصیحت خوب بزارم که بدردتون بخوره
در آخر هرکی که داری اینو میخونی دوست دارم هر چی که باشی لری شیپر زری شیپر زیام شیپر و نمیدونم لری هیتر و ... هرچی دوستون دارم خیلی زیاد بوس بوس بهتون من دگ برم بخوابم🤨
اگه دوست دارین بوکو به دوستاتونم معرفیش کنین من حس نکنم دارم واس عمم بوکو مینویسم
بایییی
_all the love💜
_عشق همه مائده =)
3:10 A.M

that days Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora