سایمون:خب بچه ها میتومید دیگه برید.
هممون پخش شدیم و هر کی یه طرفی رفت رفتم یکمی آب خوردم بعد رفتم سمت کمدی که بهم داده بودن و لباسامو برداشتم که عوضشون کنم
تو اتاق تعویض کلی پسر دیگه بود اونجا سم و دیدم و رفتم سمتش
_هی پسر
من گفتم
_سلام هارولد
لباسامو عوض کردم
_هری بیا بریم اتاق استراحت الان همه اونجان
منو سم باهم رفتیم اونجا
یه پسری روی مبل نشسته بود با موهای بلوند و لپای قرمز یه بافت قهوه ای هم پوشیده بود
داشت گیتار میزد و کلی آدم دورش جمع شده بودن تا ما رسیدیم تموم کرد و صدای دست و جیغ بلند شد
_نایل،پسر تو عالی ای
یکی از بین جمعیت داد زد
فهمیدم اسمش نایله بیخیالش شدمو با سم سمت پسرایی که دایره ای جمع شده بودن رفتم
نمیشناختنم پس با صدای بلند خودمو معرفی کردم
_سلام من هری ام
حدود پونزده نفر بودن
با همشون دست دادم و اسماشونو تک تک میپرسیدم
همه داشتن درباره اولین آدیشنشون حرف میزدن
_من اولین بار که اومدم دوسال پیش بود ولی سایمون چون خیلی کوچیک بودم ردم کرد
پسری که اسمش فکر کنم لیام بود گفت
هر کسی داشت به نوبت تعریف میکرد واس بقیه من نگاهمو دور اتاق چرخوندمو همون پسره زین و دیدم
تنها یه گوشه نشسته بود خجالتیو مرموز میزد تقریبا همه داشتن با یکی حرف میزدن و اون اونجا ساکت نشسته بود رفتم سمتش
_سلام من هری ام
دستمو دراز کردم که باهم دست بدیم دستمو گرفت و تکون داد
_سلام
_میشه بشینم اینجا
من گفتم و به کنارش اشاره کردم
_آره
نشستم پیشش
_اسمت چیه؟
من پرسیدم
_زین
_خوبه
تقریبا ده دقیقه از وقتی که نشسته بودم کنار زین میگذره ولی اون چیزی نمیگه
_هی تو خوبی؟
من گفتم
_آره
زین گفت
_عامم خب من میرم
_باشه
بلند شدمو خواستم دوباره برم پیش سم اینا که خوردم به یه چیزی
_آخ سرم
من گفتم
_یه عینک حتما بخر
صدای یارو آشنا میزد .دستمو از رو سرم برداشتم و به کسی که روبروم بود نگاه کردم
_دوباره تو
باهم گفتیم و زدیم پقی زیر خنده
_اسمت چی بود ؟لئو؟
من گفتم
_لویی هستم
_منم ه...
پرید وسط حرفم و گفت
_میدونم هری ماهی نیستم
_الان به من گفتی ماهی
من گفتم
_آره فکر کنم
خندیدم و اونم خندید
لویی چشمای آبی و موهای لخت قهوه ای داشت که ریخته بود تو صورتش اولش که نگاهش میکنی به نظر بچه مظلومی میاد ولی فکر نکنم اونطور باشه
_______
_و آخرین کسی که به فاینال میره:
"تام ریچدز"ولی من هنوزم امید دارم نباید منو بفرستن خونه من میخوام برنده بشم الان اسم منم میگن مطمئنم
_منو ببخشید بچه ها همین بود
سایمون گفت
اون کورسوی امیدی که تو دلم بودم از بین رفت چشمام هیچیو نمیدید نگاهم بخاطر اشکام تار شده بود نه من نباید گریه کنم
مثل لشگر شکست خورده رفتیم پشت صحنه خلیا خوشحال بودن و خیلیا مثل من...
تا رفتم تو بک استیج نتونستم تحمل کنم و اشکام ریخت همه اون رویاها همه اون برنامه هایی که داشتم رفت باد هوا این تنها فرصت من بود و الان...الان من هیچ فرصتی ندارم من میخواستم زحمت های مامانمو جبران کنم باید برنده میشدم این حق من نبود
پیش دیوار سرخوردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام...
بلند شدم که وسایلامو جمع کنم و به جما زنگ بزنم که بریم دیگه نمیتونم اینجارو تحمل کنم
_هری بیا اینجا
مجریه بهم گفت
وسایلامو با عصبانیت انداختم دوباره تو کمد و به پسرایی که اونجا وایستاده بودن ملحق شدم
_کسایی که صدا میکنم برن رو استیج
_نایل هوران
_لویی تامیلسون
_لیام پین
_زین ملک
_و هری استایلز
مجری گفت
_شما ها مارو دوباره برمیگردونید که فقط برنامه باحالی داشته باشید ما فقط چند تا پسربچه ایم شماها میخواید گریمون درآد
من گفتم
صورتم و با دو تا دستهام پوشوندمو سرجام وایستادم
مجری دستشو گذاشت رو شونمو گفت
_برو پشیمون نمیشی
بهش نگاه کردم به نظر دروغ نمیگفت اصلا هر چه بادا باد بالاخره که اشکمو درآوردن رفتم سمت اون چهارتا پسر منتظرم بودن و باهم رفتیم رو استیج چهارتا دختر دیگه هم از اون یکی بک استیج آوردن
الان قشنگ روبروی سه تا داورا وایستاده بودیم و جمعیتی که سکوت کرده بود ما دستهامونو رو شونه های هم گذاشته بودیم و جوری بود که آره نترس من پشتتم
سایمون بالاخره سکوت و شکست
_راستش نمیخوام شماها همینجوری اینجارو ول کنید من یه ایده دارم
هممون چشم انتظار داشتیم گوش میدادیم و خبر نداشتیم که یک دقیقه دیگه ما یه گروه میشیم
_من شمارو تو یه گروه قرار دادم و خب ...الان شما یه فرصت دیگه دارید
باورم نمیشد این...این نمیتونه واقعی باشه خدایا بگو که خواب نمیبینم اما جیغ جمعیت یه چیز دیگه میگفت اون چهارتا پسری که کنارم داشتن بالا و پایین میپریدن...اینا همش یه معنی داشت اینا خواب نیست
بدون اینکه بدونم پریدم بغل یکی از پسرا و اونم منو میچرخوند و هممون همو بغل کردیم اون دخترایی که کنارمون بودن هم دسته کمی از ما نداشتن ...
_خب یعنی الان ما هم گروهیم؟
من پرسیدم
_آره شماها گروهی آزمون میدید.
بعد از کلی جیغ و بالا پایین پریدن و تشکر رفتیم بک استیج و فقط بزارید بگم اونجا ... خر تو خر بود :/
ما با داد رفتیم تو بک استیج و داد میزدیم که
_ما بردیم ما یه فرصت دیگه داریم
هر کی که میرسیدمو بغل میکردم همه واس ما خوشحال بودن... همه
هر کی داشت یکی رو بغل میکرد صدای داد و هورا کل اتاق و پر کرده بود
مارو بردن پیش اون چهارتا دختر که باهامون مصاحبه کنن 😎😤
بعد از مصاحبه مزخرفشون ( :/ ) ما همو بغل کردیم و به هم امید میدادیم
♡♡♡♡
به جما و مامان زنگ زدم
_الو مامان
_هری چیشد
_مامان من میرم مرحله بعد...میرم مرحله بعد
همه این حرفارو درحالی که خیلی هیجان زده بودم گفتم
_پسرم میدونستم تو میتونی
_مامان من خیلی خوشحالم
_منم خیلی خوشحالم بهت افتخار میک...میکنم
مامان یهویی زد زیر گریه
_مامان گریه نکن من خیلی خوشحالم
_منم خیلی خوشحالم اینا اشک شادیه
_اوکی...من...من قطع میکنم چون الان منم گریم میگیره
گوشیو قطع کردمو رفتم پیش پسرا
همشون مامان باباهاشون اونجا بودن
_ای وای یادم رفت به جما زنگ بزنم
به جما زنگ زدم که اونم بیاد و خوشحال بشه
_دیگه کم کم داشتم نا امید میشدم گفتم الان میندازنم بیرون و رفت که رفت
لویی گفت
_نگو من که احساس میکردم رویاهام دارن دور میشن یجوری که انگاری اومدن نزدیک و نزدیک تر و بعد که میخوای بگیریشون فرار میکنن...
من گفتم
لویی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و سرشو تکون داد
_آره دقیقا منم همین حسو داشتم
زین و نایلم اومدن پیشمون و لیامم اومد نشست کنار من
گوشیم تو دستم زنگ خورد و اسم جما رو صفحه اومد
_کجایی هری من رسیدم
_بیا بک استیج
_اوکی
تلفونو قطع کردمو جما رو دیدم که بدو داشت میومد سمتم منم دویدم سمتش و همو بغل کردیم
_من خیلی بهت افتخار میکنم هری
جما در حالی که تو بغلم بود گفت
_منم به خودم افتخار میکنم😎😂
من گفتم
جما از بغلم اومد بیرون و به شوخی یه پس گردنی زد بهم و بعدش خندیدیم و رفتیم پیش پسرا
*******
_بگید چیزززز (cheese)
جما گفت
_چیززززز
صدای چیک دوربین و اولین عکسی که باهم گرفتیم
____________________هقققق موقع نوشتن این پارت یه بغض لعنتی بیخ گلوم بود ... عنتر قصد رفتنم نداره
ازون روزا ده سال میگذره... ده سال فاکینگی ول کاش برگردن کاش روزایی رفته برگردن
از موقعی که پارت گذاشتم هشت نه روز میگذره ولی الان یه طومار نوشتم بشینید گریه کنید😭
امتحانام بالاخره دیروز تموم شد امروز سی امه البته سی و یکمه و سومین ماه ۹۹ هم گذشت میبینید عمرمون چجوری میره...
ببینید همه چی میگذره زمان ، روزها سالها عمر آدما پس چطوره ماهم گذشت و یاد بگیریم بخشیدن و یاد بگیریم واقعا عمرمون دوروزه
تو غافل میشی و فکر میکنی هنوز وقت دارم هنوزم جوونم ولی وقتی پلک میزنی میبینی۲۰ سال ۳۰ سال ۴۰ سال گذشته موهات سفید شده و تنها چیزی که مونده خاطره هاست
ناموسا پسرا فکر میکردن که ۱۰ سال همینجوری بگذره یادشون رفته باهم تو این راه قدم گذاشتن دوستی که باهات و پشتتو گرم میکنه و یادشون رفته آدما فراموش کارن
یعنی پول میتونه جا رفیقو بگیره؟ :")
من که رفیقی ندارم ولی اگه شماها یکی خوبشو دارید قدرشو بدونید
راستی تا ویوا به ۲۵۰ نرسه پارت جدید گذاشته نمیشه
میدونم این پارت مضخرف شد به روم نیارید =/
_all the love🚀❣
_مائده عشق همه 💝
_1376 words20/6/20 1399/3/31
2:43 AM
YOU ARE READING
that days
Fanfiction*این یه فن فیکشن متفاوت درباره واندایرکشنه... از زبان هری بازگو میشه :) _this shouldn't be the end ... "توجه" اینجا راجب هیچ شیپی حرف زده نمیشه که همه بتونن از داستان لذت ببرن ...