ii

232 48 22
                                    

• راوى •

صبح روز بعد تمين بهترين تيپى كه ميتونست براى دانشگاهش رو بزنه، انتخاب كرد تيشرت و شلوار مشكى تنگ...يبار ديگه به تيپ خودش تو آينه نگاهي انداخت و فورا از خوابگاه بيرون اومد.

به ساعت نگاهى انداخت..

پنج دقيقه به رسيدن مينهو مونده بود. واسه اينكه اولين نفرى باشه كه مينهو ميبينتش، به سمت پاركينگ دانشجوها رفت.

به موهاش نگاهى انداخت تا بهم نريخته باشه.

خنده دار بود مثل دختراى دبيرستانى كه قراره دوست پسرشون رو ببينن ذوق زده بود!

"حالا خوبه اتفاقى نيفتاده اينقدر خوشحالى..."

جمله اى بود كه تمين به خودش گفت

"آهههه احمق جون جورى تيپ زدى انگار خواستي بري سرقرار! خوبه فقط قبول كرده كه شرط يه ماهه رو انجام بده...اون...اون هنوزم ازت متنفره."

با نوك كفشش به زمين ضربه ميزد

"اگه بهم اعتراف كنه ميخوام چيكار كنم؟؟هففف...نه نه...از خرافات در بيا لى تمين "

"ببينم ديوونه ام هستى خداروشكر؟"

با صداى شخص ديگه اى از جا پريد و عقب برگشت كه مينهو رو ديد

دوباره قلب لعنتيش به تپش افتاد.

سعى كرد با چندتا نفس عميق كشيدن، خودش رو اروم كنه

"نخير! داشتم برنامه ميريختم كه تو اين يه ماه چه كارايى ازت بخوام.."

مينهو پوزخندى زد

"فرصت خوبى گيرت اومده! ازش به خوبى استفاده كن..."

"دقيقا همينكارو ميخوام انجام بدم."

مينهو چيزى نگفت كه تمين ادامه داد

"ميگم...يه سوال بپرسم؟"

"بپرس."

"تو...مشكلت با من چيه؟؟"

مينهو از شنيدن يهويى اين سوال جا خورد

"هيچى"

"هيچ مشكلى باهم نداريم اونوقت مثل ديوونه ها به جون هم ميفتيم؟"

" راستش من اصلا بهت فكر نميكنم كه بخوام بدونم مشكلم باهات چيه."

𝐓𝐎 𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃 𝐎𝐅 𝐓𝐇𝐄 𝐋𝐈𝐅𝐄Where stories live. Discover now