۱
شما اقای جونز را نمی شناسید.او در سال ۱۹۴۳ در شهرشان دو قتل انجام داد!یکی همکلاسی سابقش بود،یکی دیگر همسایه شان!جونز را بعد از دو هفته گرفتند.او را بردند زندان،و پس از یک چرخه(که اهیمیتی هم ندارد)بردندش تا روی صندلی الکتریکی بنشانندش.قبل از اینکه اعدامش کنند،از اوخواسته شد تا آخرین جمله اش را بگوید.او هم بلند گفت:((درود بر جنایت!من را بکشید.ولی او نخواهد مرد!))
همه آماده بودند تا به او شوک الکتریکی بدهند.ولی ناگهان دکتر یاسپرس(که روانکاو او در دوران حبس بود)از جا بلند شد و فریاد زد:((دست نگه دارید.این حرف او بی معنی نیست!))
این شد که اعدام اقای جونز،یک هفته عقب افتاد.در این یک هفته،هر شب دکتر یاسپرس با او،در سلولش گفت و گو می کرد و نتایج را می نوشت.شب پنجم،و در نهایت دکتر یاسپرس اعلام کرد که:((او شاید مرتکب قتل شده باشد.ولی یک فیلسوف است!نظرات او درباره ی دنیای که در آن زندگی می کنیم،چیز های ساده ای نیستند.به شما قول می دهم که او یک مورد ساده نیست!))
به این شکل،اقای جونز،به اعتبار و تعهد دکتر یاسپرس،آزاد شد....