دست آخر کسی جونز را شناخت و همه جا را از این خبر پر کرد.جونز بیچاره را بازداشت کردند.و البته سعی کردند از او اعتراف بگیرند.او هرگز اعتراف نکرد.ولی با توجه به مدارک،و آخرین وضعیت روانی دکتر یاسپرس،همه چیز بر علیه او شهادت داد.او در زندان نامه هایی می نوشت.نظریه می داد.در باره ی اینکه اصل جوهر جنایت،همان نیکی است و غیره.و درباره ی اینکه اگر مقداری جنایت استریلیزه شده به جامعه تزریق شود،اوضاع بهتر خواهد شد!
کسی نمی خواست از او چرند بشنود.دیگر همه فکر می کردند که نزدیکی او به دکتر یاسپرس،برای کشتن او بوده.و آقای جونز،خودش هم از چیز هایی که می گوید سر در نمی آورد.
روزی که او را بردند تا روی صندلی الکتریکی بنشانند،از او خواسته شد تا آخرین جمله ی خود را بگوید.و در لحظه ای یک گله خبر نگار و نگهبان پلیس و روانپزشک منتظر او بودند،جمله ای دوباره طنین انداز شد:((من را نکشتید،تا او زنده بماند....درود بر او...))