Cᴏɴsᴇϙᴜᴇɴᴄᴇs🍀P1

682 87 73
                                    

.
.
.

از ماشین پیاده شد و تو انعکاس شیشه به تیپش نگاهی انداخت. کت چرم مشکی با پیراهن نقره ای و شلوار ست مشکی رنگ که تضاد شدیدی با پوست سفیدش داشت.
چشمکی به خودش زد و موهای خوش حالتش رو به بالا داد .

عرض خیابون رو با چند قدم طی کرد و به سمت در گالری رفت به زور پارتی بازی تونسته بود آدرس گالری رو پیدا کنه و خودش رو به جشن کتاب اون کیم کای لنتی برسونه.

برای دیدنش خیلی بی تاب بود سر یه شرط بندی و قلدر بازی جلوی رفیقای دانشگاهیش گفته بود که برای پایان نامه دانشگاهیش میتونه کیم کای رو راضی کنه و ازش مستند بسازه.

پیدا کردن کیم کای از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه هم سخت تر بود.
بعد چاپ کتاب هاش برای امضا به کره میومد و یه روز جشن میگرفت. افراد محدودی دعوت میشدن و بعد از جشن برمیگشت به امریکا. حتی کسی از تاریخ ورود و خروجش خبر نداشت. مثل سایه بود.

پشت گل بزرگی که جلوی گالری بود مخفی شد و نفسی تازه کرد. دستی به کتش کشید، کتاب رو تو دستش سفت نگه داشت و به سمت دو نگهبانی که با لیست مهمونا جلو در بودن قدم برداشت.

نگهبان ها با دیدنش سرشون رو بلند کردن.

× خوش اومدین. اسمتون؟
یکیشون پرسید و اون با اعتماد به نفس ذاتی سرش رو بالا نگه داشت و لبخندی زد.

_اوه سهون هستم.

وقتی نگهبان ها مشغول چک کردن لیست شدن، به سمت داخل قدم برداشت.
یکی از اون ها جلوش رو گرفت.

× ولی همچین اسمی تو لیست نیست. بفرمایید بیرون.

ابرویی بالا انداخت و دستش رو سمت جیبش برد.

- خب... میتونی بهم کمک کنی و به لیست اضافه‌اش کنی؟

نیشخند رو لب نگهبان نشست و سهون راضی از گرفتن ترفندش، لبخندش پررنگ تر شد.

نگهبان اول به نگهبان دومی اشاره زد و هر دو همزمان دو بازوی سهون رو گرفتن تا پرتش کنن بیرون.

چشماش رو بست و وقتی انتظار داشت که با صورت به زمین پرت شه، متوجه شد که رو دو پای خودش ایستاده و دست هاش ازاده.
چشماش رو باز کرد.

هر دو نگهبان به نشونه ی احترام جلوی کسی خم شده بودن. کنجکاو شده بود اما نمیخواست میدون رو خالی کنه.

خاک نداشته استین هاش رو تکوند، به دنبال اون فرد، همونطور که زیرلب غرغر میکرد، وارد گالری شد.

- اخ ببین برای دیدن کیم کای لعنتی مجبور شدم چه کارایی انجام بدم.

فرد ایستاد به تبع از اون سهون هم ایستاد.
سمتش برگشت و نگاهی به سرتا پاش انداخت.

+ با جناب کیم چیکار داری؟

سهون برای لحظه ای پیش خودش فکر و احتمالات رو بررسی کرد.

Cᴏɴsᴇϙᴜᴇɴᴄᴇs🍀Kαιнυɴ🍀عـــــواقــــبTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang