Part 4(2) 🎨

435 113 11
                                    

وقتی از خواب بیدار شد جونگین هنوز خواب بود.

بعد از دوش کوتاهی از اتاق بیرون رفت و شروع به جمع کردن شلوغ کاری های دیشب کرد.

کوه بزرگی از ظرف هارو شست و به اتاق برگشت.
اما کای هنوزم خواب بود!

به چمدون کای که کنار تخت بود نگاهی انداخت...نمیدونست اجازه داره وسائلش رو باز کنه و اونارو جابه کنه یا نه...

خونش یه اتاق داشت...اما اون اتاق تقریبا به اندازه ی سه نفر جا داشت...پس نصف بیشتر اتاق فضای خالی بود که کای به راحتی میتونست وسائلش رو اونجا جا بده.

جلوی چمدون نسبتا کوچیک کای نشست و آروم بازش کرد. به هرحال خود جونگین اصلا حوصله ی مرتب چیدن اونارو نداشت! پس حتما خوشحال میشد اگه میفهمید دی.او اونا رو جا به جا کرده...!

لباسا رو جدا از هم میذاشت و هرکدوم که نیاز به اتو کشیدن یا آویزون کردن نداشت رو تا میزد.

توجهش به پلاستیک کوچیکی که گوشه ی ساک بود جمع شد.

برش داشت و داخلش رو نگاه کرد...قرص داخلش بود؟

آروم درشون آورد تا اسم پشتشون رو بخونه.
به نظر آشنا میرسیدن!به محض اینکه یادش اومد آخرین بار خیلی وقت پیش یکی از همینا رو خودش برای کای خریده بود چشماش گرد شد!نگاهی به تاریخ درج شده بالای بسته انداخت...زمان زیادی تا پایان تاریخ انقضاش مونده بود پس مدت زمان زیادی از ساختش نمیگذشت و چندتاییش خورده شده بود.

دلیل وجودشون رو نمیفهمید!مگه کای.../

با صدای جونگین توی جاش پرید و با وحشت به بالای تخت نگاه کرد.

جونگین با صدای گرفته ای پرسید: داری چیکار میکنی؟

دی.او:من...فکر کردم اگه وسائلت رو جمع کنم خوب باشه.معذرت میخوام...

کای: تو اونارو دیدی...درسته؟

دی.او: خب؛آره.عمدی نبود.دلم نمیخواست فضولی کنم.

کای: من میخواستم زودتر بهت بگم.

دی.او: این یعنی...مریضیت...برگشته؟

کای: درواقع؛برنگشته فقط تشدید شده.

دی.او:یعنی چی؟تو که میگفتی کاملا خوب شدی!

کای:شدم!باور کن حالم خوبه!فقط...این اخیرا!یعنی وقتایی که با خانوادم دعوام میشد حس میکردم نمیتونم خودمو کنترل کنم.برای همین رفتم پیش دکتر...همونی که اولین بار باهم رفتیم.

Pretty Little Psycho 🎨Where stories live. Discover now