pt:1

7K 858 559
                                    

یک نوامبر، ۶:۹صبح، زین مالیک

سوز پاییزی صورتم رو سرخ و سر انگشت‌هام رو بی‌حس کرده. ششمین نخ سیگار رو از بین انگشت‌های باریکم رد کردم و مثل آخرین بوسه‌مون -محکم و عمیق- به پایان رسوندم.

سرم سنگین و پلک‌هام، انگار که دو وزنه‌ی دویست کیلویی رو متحمل شدن در حال بسته شدنن.

در حالی که زیپ کاپشنم رو تا آخرین حد بالا می‌کشم، همزمان به این فکر می‌کنم که این چندمین لیوان چای‌ای هست که برای گرم شدنِ درونم می‌خورم تا فقط گرمایی رو حس کنم و حس کنم زنده‌ام.

اما بعد از پنجمین لیوان چایِ لبریز از شکر هم نتونستم گرما، تلخی یا شیرینی‌ای حس کنم.
هفتمین سیگار رو روشن کردم تا این‌بار با سوختنِ زبونم و گُر گرفتنِ ریه‌هام و طعم تلخ آخرین نخ چیزی حس کنم، بی‌فایده‌ست.

همه چیز بلا استثنا تکراری و مسخره‌ست. حتی صدای جوشیدن آب توی کتری روی گاز، برای خوردنِ چای بعدی هم خوشحالم نمیکنه.

آهنگ‌ empty note هم کمکی به حس کردن چیزی نمیکنه. یادمه قبلا باهاش غم رو به خوبی حس می‌کردم.
اما حالا دارم فکر می‌کنم این چندمین باریه که از اول پخش میشه و چیزی ازش نمیفهمم.

موهای آشفته‌م رو می‌بندم و سعی میکنم از اول شروع کنم. اما عطری آشنا مانعم میشه. عطر لباس‌هات که توی کمد در حال خاک خوردنن.
عطری که اولین دیدار بهت هدیه دادم تا کمی هم شده بوی گند زندگی رو باهاش از یاد ببری.

آفتاب در حال طلوع کردنه و صدای آواز خوندن پرنده‌ها خبر از روزی جدید، بدون تورو میدن.

خونه از همیشه سردتره، این در حالیه که شوفاژها تا آخرین درجه روشنن، اما این خونه دیگه حس خونه رو نمیده.

گل‌های مورد علاقت توی باغچه‌ی پشت خونه، از پنجره در حال خودنمایی کردنن.

گل‌های زیبا و رنگارنگی که حس زندگی رو بهت منتقل میکردن. گل‌هایی که عطرشون مستت میکردن و لبخند به لب‌هات میاوردن.

گل‌هایی که هرروز صبح با دیدنشون من رو یاد آخرین باری که سعی کردی لبخند بزنی میندازن.

صبح سرد پاییزی که اسلحه رو درست روی گیجگاهت گذاشتی، لبخند زدی و شلیک کردی.

خوب یادمه که چطور توی همین باغچه، زیر همین گل‌ها دفنت کردم تا هرروز صبح بیام پشت خونه و بهت لبخند بزنم.

هنوز هم مثل آخرین بار، درست سه سال پیش، زیبا و نفس‌گیری مردِ من.

EMPTY NOTEWhere stories live. Discover now