"سلام
امروز نه تنها تاریخ، بلکه اسمم رو به یاد نیاوردم.
تنها صدای بمی توی ذهنم من رو "زی" صدا میزد، نمیدونستم این اسم متعلق به کیه؟
صدایی آشنا که هرچقدر فکر کردم صاحبش رو به خاطر نیاوردم.
توی خونهای چشم باز کردم که حدس زدم متعلق به منه.
تمام نقاط خونه آشنا بنظر میرسن اما به یاد ندارم هر قسمت به کجا ختم میشه.
انگار مدت زیادی اینجا حضور داشتم و در عین حال این اولین باریه که درونش پا میذارم.
حس کردم ترسیدم. چیزی رو به خاطر نمیارم.
خودم رو گم کردم. همه چیز درحال نابود شدنه.
نوشتههای قبل رو خوندم و فهمیدم مدام از پسری به اسم لیام پین نوشتم.
لیام پین.
این اسم حتی آشناتر از من و تمام زندگیمه.
اما چیزی به خاطر نمیارم.
تنها سایهای درون ذهنم شکل گرفته.
سایهای که با فکر کردن به این اسم ظاهر میشه و به یکباره از بین میره.
خالیام. چیزی برای فکر کردن در من باقی مونده؟
روزهای باقی مونده رو چطور باید توی این خونه، که حتی شک دارم خونهی منه سپری کنم؟
دارم تمام نقاط خونه رو از نظر میگذرونم
.
چیزی باید در این خونه وجود داشته باشه تا گذشته رو بهم یادآوری کنه."آشپزخونه - پذیرایی - حمام - حیاط
وقتی درون حیاط قدم گذاشت حس عجیبی اون رو احاطه کرد. چیزی پسر رو نگه میداشت.
اجازه نمیداد باقی نقاط خونه رو بررسی کنه.
با دیدن ته سیگارهایی که روی زمین افتاده بودن فکر کرد که اونها متعلق به کی بودن؟ به خودش؟
تمام نقاط حیاط رو از نظر گذروند.
مسیر پشت خونه به چه چیزی ختم میشد؟ به کجا؟
چه چیز پسر رو به اون سمت میکشید؟
چرا قلبش تا این حد بیقراری میکرد؟
به سمت پشت خونه قدم برداشت، عطری آشنا به مشامش رسید.
وقتی به اون سمت رسید از حرکت ایستاد.
از همیشه آشفتهتر بنظر میرسید.
چه دلیلی داشت که اینطور به هم بریزه؟
تاثیر گلهای رنگارنگی بود که تقریبا پژمرده به نظر میرسیدن؟
اگه بهشون آبی نمیرسید تا چند روز دیگه خشک میشدن، پس تا جایی که ممکن بود بهشون آب رسوند.
YOU ARE READING
EMPTY NOTE
Fanfictionغریبهام با هویتی که از آن منه و نیست. راهی برای نجات پیدا نمیکنم. هیچ چیز رو بخاطر نمیارم. چیزی برای فکر کردن ندارم. حتی به یاد نمیارم این درد از کجا نشات میگیره. هیچ چیز رو به یاد نمیارم.