شش نوامبر، ۲:۳۰صبح، زین مالیک
×
-رفیق؟
+چیزی به اسم رفاقت وجود نداره. من رفیق تو نیستم.
-باشه چیزی به اسم رفاقت وجود نداره، من فقط آشناتر از دیگرانم.
+و اگه غریبهتر باشی؟
-آشنا میشیم؟سرم رو بالا آوردم و دستم رو سمتش گرفتم.
+چی از این دوستی نصیبت میشه؟
-توچند لحظه سکوت کرد، انگار که سعی داشت حرفم رو هضم کنه.
+ازت خوشم نمیاد زین مالیک
-من ازت خوشم میاد لیام پینسکوتش باعث میشد لبخندم هر لحظه پررنگتر بشه.
+مشکل خودته
و در آخر بلند و از ته گلو خندیدم.
×-سیگار میکشی؟
+چی باعث شده فکر کنی همچین آشغالی رو میکشم؟
-فکر نمیکنم، مطمئنم. سیگار؟
+عوضینخی رو از پاکت بیرون کشید و همزمان با خندیدنم، نخ سیگار رو بین لبهاش گذاشت.
+چرا تنها زندگی میکنی؟ به نظر میاد خوانوادهی خوبی داشته باشی!
-به نظر میاد. البته همیشه مشکل از سمتی دیگه نیست. مهم نیست. تو اوضاعت چطوره؟
-من هنوز نتونستم ازشون جدا بشم، در واقع شرایطش رو ندارم.
با کاری که انجام میدم نمیتونم به این زودی جایی رو بگیرم.-اتاق خالی برات هست، هروقت بخوای میتونی نقل مکان کنی.
+خونهی تو؟ فکرشم نکن با یه عوضی منحرف زیر یک سقف زندگی کنم.
-بهت قول میدم از این عوضی منحرف خوشت میاد لیام پین
لبخندی روی لبهام شکل گرفت که بی شباهت به نیشخند نبود.
+خفه شو
این بار بلندتر از قبل خندیدم که باعث شد لبخند کمرنگی روی لبهای لیام بشینه.
×با حس گرمای شدید بین انگشتهام، از افکارم بیرون اومدم. نمیدونم چند دقیقهست که غرق افکارم شدم.
تنها چیزی که میدونم، به انتها رسیدن سیگار توی دستم و در نتیجه سوختن انگشتهام، بدون حتی کشیدن اون نخ سیگاره.
مثل اینکه ده دقیقه پیش روشن شده باشه و به حال خودش رها شده باشه.
×+How could I ever know you?
When you are miles and miles away
How could I forgive myself?
How blind and scared I wasهمزمان با آهنگی که از گوشیم پخش میشد زمزمه میکرد.
روی چمنهای پارک دراز کشیده بودیم. هوا رو به تاریکی میرفت.
هر دو به نقطهای نامعلوم از آسمون خیره شده بودیم، انگار دنبال چیزی بودیم که پیداش نمیکردیم.ساعت ۹ شب رو نشون میداد. نمیدونم چند ساعت میشد که روی چمنا دراز کشیده بودیم.
همه جا سکوت محض بود و تنها صدایی که سکوت رو میشکست صدای سوختن سیگارایی بودن که هر لحظه به لبهامون میچسبیدن و همراهش دود رو وارد ریههامون میکردن.
پاکت خالی خبر از کشیده شدن ۲۰نخ سیگار رو توی ۳ ساعت میداد.-هنوز زندهای رفیق؟
+متاسفانه
-هوا تاریک شده، بهتره برگردیم. فردا کار دارم باید امشب به یه سری چیزا برسم.
+بریم
×به خیابونی رسیدیم که مسیرمون رو جدا میکرد.
-لیام
+هوم-مطمئنی نمیخوای بیای؟ نمیدونم مشکلت چیه اما میتونی روی خونهی من حساب کنی.
+و چطور میتونی زنده موندنم رو تضمین کنی؟
-از اونجایی که هیچ علاقهای ندارم وقتم رو صرف کشتن احمق بی خاصیتی مثل تو کنم.
جذابیتی برام نداری، ولی قول میدم اگه چیز جذابی درونت دیدم یک لحظه وقت رو تلف نکنم.
البته اگه قبلش خودت این لطفو در حق خودت نکنی و وجود نحست رو پاک نکنی لیام پین.+از کجا مطمئنی که قبل از من اونی که به جهنم فرستاده نمیشه تویی؟
-از اونجایی که علاقهای نداری یکبار دیگه ملاقات داشته باشیم؟
+منطقیه. روش فکر میکنم. میتونی گم شی.و هردو با صدای بلندی خندیدیم.
-فردا میبینمت. شب بخیر
+شب بخیر رفیقو به سرعت مسیرش رو عوض کرد و سمت خونهش حرکت کرد.
گیج و مبهوت با لبخندی احمقانه روی لبهام دور شدنش رو تماشا میکردم. انگار تازه متوجه حرفی که زده بود شدم.
-احمق
×××
این بار بوی گل ها باعث پاره شدن رشتهی افکارم شدن.
توی این تاریکی نمیتونستم از پنجره بهشون نگاه کنم.
همزمان با کشیدن عطر گلها به داخل ریههام گرمای قطره اشکی رو روی گونهی راستم حس کردم.《شب بخیر رفیق》
VOCÊ ESTÁ LENDO
EMPTY NOTE
Fanficغریبهام با هویتی که از آن منه و نیست. راهی برای نجات پیدا نمیکنم. هیچ چیز رو بخاطر نمیارم. چیزی برای فکر کردن ندارم. حتی به یاد نمیارم این درد از کجا نشات میگیره. هیچ چیز رو به یاد نمیارم.