Pt:9

2.1K 525 300
                                    

خاموشی. تاریکی. پوچی
غرق شده در تاریکی. گمراه شده در پوچی

"غریبه‌ام با هویتی که از آن منه و نیست. راهی برای نجات پیدا نمیکنم. هیچ چیز رو بخاطر نمیارم. چیزی برای فکر کردن ندارم.

تا به حال به این فکر کردی اگه چیزی برای فکر کردن نداشته باشی چه اتفاقی میفته؟

چه حسی داری وقتی چیزی که الان از ذهنت میگذره تا ۲ثانیه دیگه به یاد نیاری؟

مثل نوزادی که به تازگی از رحم مادر پا به دنیای ناامن بیرون گذاشته. پاک، تهی از گناه و درد.

من همون نوزاد تازه متولد شده‌ام با این تفاوت که لبریز از دردم. درد داره جونی رو که به تازگی صاحبش شدم ازم میگیره.

حتی به یاد نمیارم این درد از کجا نشات میگیره. هیچ چیز رو به یاد نمیارم."

با دردی که توی سرش پیچیده بود از خواب بیدار شد. خواب بود؟

حتی به یاد نداشت چطور سر از اتاقی که درونش چشم باز کرده درآورده. سوزش بدی رو کنار پیشونیش حس کرد.

دستش رو روی سرش کشید و متوجه خون خشک شده روی پیشونیش شد‌. چه اتفاقی افتاده بود؟

چرا سرش زخم شده بود؟ چرا هیچ چیز رو باید نمیاورد؟

توی این خونه چیکار میکرد؟ اصلا اینجا خونه‌ی کی بود؟

به یاد نداشت قبلا اینجا زندگی کرده باشه.

دفترچه‌ای که توی دستش بود متعلق به کی بود؟ کی اون رو به اینجا آورده بود؟ خودش اومده بود

هیچی نمیدونست. هیچی نمیفهمید.

نمیتونست به هیچی فکر کنه و همزمان به همه چیز فکر میکرد.

زین نمیدونست قبل اینکه به طور کامل از هوش بره، سرش به لبه‌ی صندوقچه برخورد کرد.

نمیدونست دلیل از هوش رفتنش، ضربه‌ای بود که به سرش خورده بود.

و نمیدونست همین ضربه‌ برای از یاد بردن همه چیز کافی بود.

هرچیزی که قبل از بیهوش شدنش به یاد آورده بود. هرچیزی که خونده بود با همون ضربه به دست فراموشی سپرده شده بود.

و حالا هرکاری میکرد چیزی رو به بخاطر نمیاورد.

به یاد نمیاورد که دکتر بهش هشدار داده بود عاقبت هر ضربه به سرش چیه؟

کوچیک ترین ضربه به سرش باعث میشد قسمتی از حافظش از بین بره.

زین هیچ چیز رو به یاد نمیاورد.

به یاد نمیاورد شب هایی رو که مدام سعی میکرد گذشته رو بخاطر بیاره و با به یاد نیاوردنش با مشت های محکمی به دو طرف سرش میکوبید.

به همین راحتی دنیای زین از بین رفته بود.

دیگه زینی وجود نداشت. خاطراتی باقی نمونده بودن.

EMPTY NOTEWhere stories live. Discover now