part 35 ; mental

9.4K 1.8K 761
                                    

به سمت کیف و وسیله هام رفتم . حتی نتونستم لباس هاش رو از تنم دربیارم . برشون داشتم و اشکام رو کنار زدم . اون لیاقت این همه عشق رو نداره . نمیزارم دوباره غرورم بشکنه !

صدای در دوباره اومد و صورت شاد تهیونگ رو دیدم . با دیدن کیف توی دستام اخم کوچیکی کرد . فقط ایستادم و بهش زل زدم .

- چی شده کوک ؟
آروم پرسید و به سمتم اومد .

- ازت متنفرم !
تو چشم هاش زل زدم و بدون هیچ حسی کلمات رو به زبون آوردم .

- چ‌..چی ؟
با چشمای گشاد بهم زل زد . باورم نمیشه ! چطور .. میتونست تموم اون مدت که من دلم برای دیدنش پر میکشید بهم خیانت کنه .. البته .. تقصیریم نداشت ؛ فقط یه عشق مجازی و فیک بود !

- ازت متنفرم ! دیگه دنبالم نیا ! دیگه بهم زنگ نزن ! دیگه بهم تکست نده !
داد زدم و اون بی هیچ حرفی فقط بهم نگاه کرد .

- م..منظورت چیه ؟
با ترس ازم پرسید . با حرص از سر راهم کنارش زدم و به سمت در رفتم . سریع جلوم ایستاد .

- چی داری میگی ؟ چته ؟
با عصبانیت ازم پرسید و من بهش محل ندادم و راهم رو کج کردم تا به طرف در برم .

- دارم میگم ازت متنفرم ! دیگه نمیخوام ببینمت ! فکر کن فقط یه وان نایت بوده ! مثل بقیه‌شون !
من داد زدم و اشکی رو که پایین اومده بود ، کنار زدم .

- چرا .. چرا ؟ چی داری میگی ؟
دوباره ازم پرسید .

- تو قرار بود بری نیویورک ؟ اصلا قرار بود بیای سئول ؟ که با هم باشیم ؟ اصلا بهم فکر کردی ؟ اصلا بهم حسی داری ؟
من ناله کردم و اجازه دادم اشکام پایین بیان .

- از کجا فهمیدی ..
با صدای بمش پرسید و من عصبانی تر شدم .

- فهمیدم .. همش رو فهمیدم . اینکه دوستم نداری رو فهمیدم . ازت متنفرم !
وسط حرفش پریدم و هلش دادم عقب .

- دیگه دنبالم نیا !
به سمت در دوییدم و بازش کردم . صدای قدم هاش رو پشت سرم میشنیدم . تند دوییدم . اشکام بهم اجازه دیدن چیزی رو نمیدادن . جلوی پله ها رسیدم . تند تند به سمتشون رفتم ولی یکدفعه زیر پام خالی شد و خیلی شدید به سمت پایین پله ها پرت شدم .

- جونگکوک !
صدای داد تهیونگ آخرین چیزی بود که شنیدم ؛

---------

د.ا.د تهیونگ ؛

نفهمیدم چیشد .. ولی تونستم صدای داد جیمین و هیونگ ها رو بشنوم . یکیشون به سمتم اومد و تکونم داد . نگاهم روی در بسته شده‌ای بود که کوک رو برده بودن . بوی بیمارستان تا مغز استخونم نفوذ کرده بود .

همه چیز سریع اتفاق افتاد ! ساعت حدود پنج صبح بود . بعد از افتادن کوک نمیدونم چجوری .. ولی اینجا خودمو پیدا کردم . اونقدر به در سفید نگاه کردم که پلک زدن رو یادم رفت . روی زمین سرد ، به دیوار تکیه داده بودم .

Home || VKookWhere stories live. Discover now