به سمت کیف و وسیله هام رفتم . حتی نتونستم لباس هاش رو از تنم دربیارم . برشون داشتم و اشکام رو کنار زدم . اون لیاقت این همه عشق رو نداره . نمیزارم دوباره غرورم بشکنه !
صدای در دوباره اومد و صورت شاد تهیونگ رو دیدم . با دیدن کیف توی دستام اخم کوچیکی کرد . فقط ایستادم و بهش زل زدم .
- چی شده کوک ؟
آروم پرسید و به سمتم اومد .- ازت متنفرم !
تو چشم هاش زل زدم و بدون هیچ حسی کلمات رو به زبون آوردم .- چ..چی ؟
با چشمای گشاد بهم زل زد . باورم نمیشه ! چطور .. میتونست تموم اون مدت که من دلم برای دیدنش پر میکشید بهم خیانت کنه .. البته .. تقصیریم نداشت ؛ فقط یه عشق مجازی و فیک بود !- ازت متنفرم ! دیگه دنبالم نیا ! دیگه بهم زنگ نزن ! دیگه بهم تکست نده !
داد زدم و اون بی هیچ حرفی فقط بهم نگاه کرد .- م..منظورت چیه ؟
با ترس ازم پرسید . با حرص از سر راهم کنارش زدم و به سمت در رفتم . سریع جلوم ایستاد .- چی داری میگی ؟ چته ؟
با عصبانیت ازم پرسید و من بهش محل ندادم و راهم رو کج کردم تا به طرف در برم .- دارم میگم ازت متنفرم ! دیگه نمیخوام ببینمت ! فکر کن فقط یه وان نایت بوده ! مثل بقیهشون !
من داد زدم و اشکی رو که پایین اومده بود ، کنار زدم .- چرا .. چرا ؟ چی داری میگی ؟
دوباره ازم پرسید .- تو قرار بود بری نیویورک ؟ اصلا قرار بود بیای سئول ؟ که با هم باشیم ؟ اصلا بهم فکر کردی ؟ اصلا بهم حسی داری ؟
من ناله کردم و اجازه دادم اشکام پایین بیان .- از کجا فهمیدی ..
با صدای بمش پرسید و من عصبانی تر شدم .- فهمیدم .. همش رو فهمیدم . اینکه دوستم نداری رو فهمیدم . ازت متنفرم !
وسط حرفش پریدم و هلش دادم عقب .- دیگه دنبالم نیا !
به سمت در دوییدم و بازش کردم . صدای قدم هاش رو پشت سرم میشنیدم . تند دوییدم . اشکام بهم اجازه دیدن چیزی رو نمیدادن . جلوی پله ها رسیدم . تند تند به سمتشون رفتم ولی یکدفعه زیر پام خالی شد و خیلی شدید به سمت پایین پله ها پرت شدم .- جونگکوک !
صدای داد تهیونگ آخرین چیزی بود که شنیدم ؛---------
د.ا.د تهیونگ ؛
نفهمیدم چیشد .. ولی تونستم صدای داد جیمین و هیونگ ها رو بشنوم . یکیشون به سمتم اومد و تکونم داد . نگاهم روی در بسته شدهای بود که کوک رو برده بودن . بوی بیمارستان تا مغز استخونم نفوذ کرده بود .
همه چیز سریع اتفاق افتاد ! ساعت حدود پنج صبح بود . بعد از افتادن کوک نمیدونم چجوری .. ولی اینجا خودمو پیدا کردم . اونقدر به در سفید نگاه کردم که پلک زدن رو یادم رفت . روی زمین سرد ، به دیوار تکیه داده بودم .
YOU ARE READING
Home || VKook
Fanfiction[ خونه ] پایان یافته ژانر : فان / روزمره / تکست / اینستاگرام / رمنس / اسمات کاپل : اصلی ؛ تهکوک - فرعی ؛ یونمین ، نامجین به نظرتون یک آدم عاقل میره به یک آدم ناشناس پیام بده و بگه که چجوری با دوست پسرش بهم بزنه؟ نه! تهیونگ هم عاقل نیست. پ.ن. کار خی...