part 39 ; let me talk

9.1K 1.6K 166
                                    

اطلاعیه :
این پارت آخر نیست و من تصمیم گرفتم ادامه بدم فیک رو ، پس حدودا چهل و هشت پارت بعلاوه افتر استوری داره . دوستش داشته باشین .

پارت بعد : 300 ووت

---------------

- من با جیمینی میرم قدم بزنم ! مامان و بابا زود برمیگردن و میتونین از دست من خلاص شین !
جونگکوک با لبختد غمگینی گوشه‌ی لبش رو به بقیه گفت و جو کمی متشنج شد .

- جونگکوک ! اصلا خودت رو نگران این چیز ها نکن ! چرا خلاص شیم ؟ ما واقعا دوستت داریم !
جین با لبخند سعی کرد جو رو درست کنه و به سمتش رفت و اروم بغلش کرد و موهاش رو بهم ریخت .

گوشه‌ی اتاق نشسته بودم و کاملا زیر نظرش گرفته بودم . تک تک حرکاتشو ؛ حداقل باعث میشد کمی آروم شم . هنوز نتونسته بودم باهاش تنهایی صحبت کنم . بعد پنج روز که به هوش اومده بود حتی نتونسته بودم بهش یه سلام خشک و خالی بدم . از یه طرف خودش سمتم نمیومد و از یه طرف هیونگ ها نمیزاشتن زیاد به پر و پاش بپیچم .

جیمین سمتش رفت و کمکش کرد بلند شه . البته نیازی هم نبود ؛ همونجور که قبلا گفته بودم پسر من خیلی قوی بود و زود خوب شده بود ! با هم به سمت در رفتن . به شدت دلم میخواست جای جیمین باشم و بتونم دستم رو روی کمرش بزارم . یا حداقل توی فاصله‌ی کمتر از یه متر کنارش وایسم ولی همینم نداشتم .

- موبایلم رو هم میخوام !
جونگکوک رو به جیمین گفت و جیمین به سمت کیفش رفت و گوشیش رو درآورد و بهش داد . ثانیه‌ای برگشت و بهم نگاهی انداخت . مکث کرد و به چشم هام زل زد . از رو نرفتم و بهش زل زدم که اون لبخند غمگینی زد و به سمت در برگشت و بازش کرد و بیرون رفت .

حالم بد تر شده بود . اون از من متنفره ؟ این چی بود ؟ چه معنی ای میداد ؟ نمیتونم دووم بیارم . نمیتونم دیدن تنفر جونگکوک رو ببینم و دووم بیارم . با عجله بلند شدم و به سمت در رفتم . میخوایتم دنبالشون برم ولی صدای قدم هایی رو شنیدم و یونگی هیونگ من رو توی راهروی بیمارستان متوقف کرد .

- هیونگ چرا اینجوری میکنین ؟ حال منو نمیبینین ؟ پنج روزه به هوش اومده و شبیه سابقش شده ! هیچ مشکلی نداره و به راحتی راه میره ! حتی دکتر گفته میتونه مرخص شه ! بعد شما نمیزارین حتی نزدیکشم بشم . همش من رو کنج اتاق میچپونین و بهم میگین ساکت باشم تا جونگکوک اذیت نشه . میفهمین دارم صد برابر جونگکوک زجر میکشم ؟
من رو به یونگی هیونگ داد زدم و با عصبانیت روی صندلی نشستم .

- تهیونگ دکترش گفته نباید اذیتش بکنیم ! و خودشم گفته نمیخواد ببیندت ! ما چه کاری از دستمون بر میاد ؟
یونگی هیونگ هم متقابلا داد زد و من فقط بهش زل زدم . درسته .. خودش گفته بود نمیخواد باهام حرف بزنه و نزد !

- چرا برنمیگرده ؟
من با اخم پرسیدم و نامجون هیونگ که به دیوار تکیه داده بود به سمتم برگشت .

Home || VKookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora