part7(last part)

640 47 7
                                    

(Writter POV)
به صورت پنهانی دخترش رو تعقیب میکرد‌ تا بفهمه چه اتفاقی داره میفته
هنوز خیلی از اونجا دور نشده بودن که یونگی بدن سویون رو روی زمین رها کرد و کنارش نشست
جیمین متوجه زمزمه های اون شد و سعی میکرد تا حرف هاش رو بشنوه...

یونگی: متاسفم...سویون من واقعا متاسفم...همه ما اشتباهاتی میکنیم که هیچوقت نمیشه جبرانشون کرد...من عاشق پدرت بودم و این عشق اشتباه بود برای همین الان روی این نقطه از زندگیم ایستادم...متاسفم!

سویون رو رها کرد و از اونجا دور شد...

جیمین کمی جلوتر رفت و کنار جسم دخترش نشست و منتظر شد تا به هوش بیاد
چند ساعت گذشت تا بالاخره پلک های دخترش تکون خورد و چشم هاش رو باز کرد

سویون: من کجام؟

جیمین: حالت خوبه؟

دستش رو روی سرش گذاشت و سعی کرد کمی خودش رو بالا بکشه و بشینه

سویون: فکر کنم

جیمین دستش رو پشت کمر دخترش گذاشت و بهش کمک کرد تا بایسته
هنوز چند قدم از اونجا دور نشده بودن که با قیافه عصبی جونگ کوک مواجه شدن...

جیمین: تو اینجا چیکار میکنی؟

جونگ کوک: از اون فاصله بگیر

جیمین: چی؟ اون دخترمونه جونگ کوک چی میگی

جونگ کوک: اون الان جفت مین یونگی شده و این یعنی نابودی ما...ازش فاصله بگیر جیمین

جیمین: نمیتونم

سویون: متاسفم..

جیمین: متاسف؟ برای چی؟

با نگرانی به صورت دخترش خیره شد...

سویون: به خاطر همه چیز...من فقط میخواستم شما رو از دست اون نجات بدم

جیمین: نمیفهمم

سویون: اون اگه جفت من میشد تا زمانی زنده میموند که من زنده باشم چون اون باعث شد تا طلسمم رو از بین ببرم

جیمین: تو چیکار کردی..

سویون: دوستتون دارم

تیکه چوبی رو که توی لباسش پنهان کرده بود برداشت و به دور از چشم جیمین اون رو داخل قلبش فرو کرد
قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد و روی زانوهاش افتاد

جیمین: سویون!!!

هردو پسر نگران به سمت دخترشون رفتن و بدنش رو بغل کردن
پلک های دختر روی هم افتاد و سعی میکرد منظم نفس بکشه

سویون: هیچوقت..هیچوقت فراموشتون نمیکنم

چند لحظه بیشتر نگذشت که قلبش از تپش ایستاد
نفس کشیدنش قطع شد
و دستش روی زمین افتاد...

******************************************
چند روز از اون اتفاق بیشتر نگذشته بود و همه در کنار مزار سویون جمع شده بودن
هرکس به نوبت خودش شاخه گلی رو روی مزارش قرار میداد و خاطراتش رو باهاش مرور میکرد
آخرین چیزی که همه ازش به یاد داشتن دختری با موهای تیره که لبخند میزد...

به همراه همسرش توی قایق نسبتا کوچکی نشسته بود و به غروب خورشید نگاه میکرد
دست در دست هم و خیره به اقیانوس بی پایان مقابلشون...
باز هم تنها شدن
باز هم فقط خودشون بودن که کنار هم مونده بودن
هیچوقت نمیشه سرنوشت رو عوض کرد...

نفس عمیقی کشید و به چهره همسرش خیره شد و لبخند محوی روی لب هاش نشست
سرش رو کمی جلو برد و لب های جونگ کوک رو بین لب های خودش گرفت و بوسه آرومی رو شروع کرد
پلک هاش روی هم افتاد و روی لب هاش زمزمه کرد...

جیمین: دوست دارم

جونگ کوک: من عاشقتم

جیمین: تا ابد؟

جونگ کوک: تا ابد!

If we reach up as the waters climb in us
The hardest parts
Blind to reason, lose the sight of what's to come
Below or what's above
Falling away, keep all that sun below
Seen all your hype

Why'd you spend your time leading the chorus
When the war was just waiting before us?
As if you didn't know
You ignored all the darkest of warnings
Found our end in the silence of morning
It fell beneath the cold

I'll take the desert, you take the coast
But to each his own
I'll take the desert

If we reach up as the waters climb in us
The hardest parts of your silence
Tried to mark the fallen snow
We'll leave you here, you know

Why'd you spend your time leading the chorus
When the war was just waiting before us?
As if you didn't know
You ignored all the darkest of warnings
Found our end in the silence of morning
It fell beneath the cold

I'll take the desert, you take the coast
But to each his own
I'll take the desert, you take the coast
But to each his own...

پایان

Don't call me angel(seoson2) [Completed]Where stories live. Discover now