part4

413 43 1
                                    

(Writter POV)
با دیدن برادرش ایستاد و به چهره ای که سالها ندیده بود خیره موند
برادر کوچیکترش هنوز هم زیبا بود و میدرخشید...

تهیونگ: جیمین!

جیمین: اینجا چی میخوای؟

باورش نمیشد که برادر کوچیکترش اینطوری باهاش حرف میزنه
سرد
خشک
و خالی از هر حس...

تهیونگ: فردا شب تاج گذاریه

بعد از گفتن این حرف با پوزخند برادرش مواجه شد که همزمان به آهستگی به طرفش میومد...

جیمین: جملتو اصلاح میکنم...فردا شب تاج گذاری منه

تهیونگ: چی؟

جیمین: یادم نمیاد هیچوقت قبول کرده باشم که جانشین پدربزرگ نباشم

تهیونگ: اما..

کمی لباسشو از روی شونه هاش پایین کشید و با نگاهش به گردنش اشاره کرد...

جیمین: تنها کسی که نشونه داره منم!

تهیونگ: دلیل این رفتارتو نمیفهمم اما اینو بدون که من هیچوقت دنبال جایگاهت نبودم فقط چیزی که پدربزرگ ازم خواست رو انجام دادم

جیمین: حرفات تموم شد؟

تهیونگ: تموم شد

با دستش به در خروجی اشاره کرد...

جیمین: میتونی بری

پسر بزرگتر بدون گفتن حرف اضافه ای عمارت رو ترک کرد
به سمت اتاقش حرکت کرد که با دیدن ایان متوقف شد...

ایان: تصمیمت جدیه؟

جیمین: به اقیانوس برمیگردم!

*****************************************
از حموم بیرون اومد و کمی عطر به گردنش و مچ دست هاش زد
مقابل آیینه ایستاد و حالت کمی به موهای خاکستریش داد
شنل سفید پر مانند رو به تنش کرد و گردنبندی که سالها ازش استفاده نکرده بود رو به گردن انداخت و توی آیینه به خودش که حالا شبیه یک اثر هنری شده بود نگاه کرد...

جیمین: دیگه نمیزارم ضعیف باشی!

ساعت نیمه شب رو نشون میداد و وقتش بود به اقیانوس برگرده
از پله ها پایین رفت و نگاهی به عمارتی انداخت که سالیان سال خاطراتش در اینجا دفن شده بودن
از روزی که پا به این عمارت گذاشته بود و توی قفس شیشه ای زندانی شده بود
روزی که به عشقش اعتراف کرده بود
تمام خنده هایی که موقع تولد سویون باهم داشتن
همه و همه برای همیشه اینجا باقی میموندن...

ایان: دلم برات تنگ میشه

جیمین: ممکنه برگردم...شاید یه روزی یه زمانی..

بغلش کرد و بعد از خداحافظی به سمت ساحل حرکت کرد...

*******************************************
وارد آب شد و بعد از تبدیل شدن پاهاش به دم به سمت آتلانتیس شنا کرد
تهیونگ به همه گفته بود که اون برمیگرده و بقیه منتظر اومدنش بودن...
با دیدن خانوادش که توی قصر بهش نگاه میکرد متوقف شد و نگاه گذرایی به تک تکشون انداخت...

Don't call me angel(seoson2) [Completed]Where stories live. Discover now