part1

1.8K 59 2
                                    

فصل دوم: بازگشت به اقیانوس...

(Writter POV)
یک سال از اون اتفاق گذشته و تقریبا همه فراموش کردن که اون کلبه چطور و چرا منفجر شد...
جلوی آیینه نگاهی به خودش انداخت...لباس آبی کاربونی اکیلیلی به تن داشت
موهاشو از یه طرف جمع کرد و بالم لبشو تمدید کرد
کفش های بالشو پوشید و نفس عمیقی کشید
مراسم رقص امشب باید به خوبی پیش میرفت
به سختی تونسته بود پدرشو راضی کنه تا پارتنرش باشه و همراهش بیاد...
در باز شد و پدرش ذر چارچوب در ظاهر شد
لباس حریر سفیدی به تن داشت...موهای بلوندش رو توی صورتش ریخته بود و مثل همیشه عالی به نظر میرسید...
با دیدنش لبخند زد و به طرفش رفت

جیمین: آماده ای؟

سویون: آمادم

امروز تولد هجده سالگیش بود و قدرت هاش کامل میشدن
اون تصمیم گرفته بود بعد از اجرای مراسم به اقیانوس بره و جانشین پدرش بشه...
دستشو گرفت و به همراه پدرش وارد سالن شد
همه با دیدن اون دو نفر کنار رفتن و فضا رو براشون خالی کردن
کت ابریشمی که روی لباسش پوشیده بود رو درآورد و موهاش رو اطراف صورتش پخش کرد
چشم های پدرش روی صورتش خیره موند...این همون دختری بود که سالیان دراز خوابشو میدید
اون خواب دختر خودشو میدید!
موسیقی کلاسیکی پخش شد و به هم تعظیم کردن و شروع کردن به رقصیدن
حرکاتشون مثل وزش نسیم در دشت آروم و پی در پی بود
لبخند روی لب دخترش کنار نمیرفت
از خوشحالی دخترش خوشحال بود...حتی یادش نمیومد که بعد از اون اتفاق چه زمانی تونسته بود خوشحال باشه...

******************************************
بعد از اجرای گروهی گیتارش رو توی کاورش گذاشت و مشغول جمع کردن وسایلش شد...

-کارت عالی بود پسر

+ممنونم استاد

-مطمنم برای اجرای نهایی میترکونی

لبخند زد و بعد از ادای احترام وسایلشو برداشت و از اونجا خارج شد
هوا سرد بود و برف میبارید...یقه کاپشنشو بالاتر کشید و کیفشو روی دوشش انداخت
از خیابون های شهر میگذشت و به اجرای نهایی فکر میکرد
از توی ال ای دی بزرگی که وسط میدون شهر نصب شده بود مراسم رقصی رو دید
پسر زیبایی با لباس حریر میرقصید و موهاش به حرکت در میومد
اون واقعا زیبا بود!
انقدر محو اون پسر شد که نفهمید وسط میدون ایستاده و بهش خیره شده...

*****************************************
بعد از اون اتفاق دیگه نتونست سویون رو ببینه
بدون خداحافظی ازش وسایلش رو جمع کرده بود و رفته بود
طبق معمول بی هدف توی خیابون ها قدم میزد و به مردمی که هرکدوم داستان خودشونو داشتن نگاه میکرد
به میدون شهر که رسید چشمش به ال ای دی بزرگ افتاد
مراسم رقصی برگزار شده بود و اون بعد از یک سال تونسته بود سویون رو ببینه
شاید برای آخرین بار...
تلفنش به لرزه در اومد و اونو از تصوراتش بیرون کشید

Don't call me angel(seoson2) [Completed]Where stories live. Discover now