part3

11.8K 704 57
                                    

تمام روز توی اتاقش مونده بود و حتی برای استراحت خونه نرفته بود
اتفاق امروز از ذهنش خارج نمیشد...اون پسر لحظه به لحظه اونو به گذشتش نزدیکتر میکرد
احساس میکرد لبه پرتگاه ایستاده و منتظره تا ببینه سرنوشت چی براش رقم میزنه اون پسر دستشو میگیره؟
یا هولش میده تا نابود بشه؟
دستشو روی سینش درست مقابل اون زخم گذاشت...چشم های اون پسرو فراموش نکرده بود اون نگاه عجیب وفتی که بهش خیره شده بود میتونست اونو به سیاهی گذشته ببره
انقدر درگیر افکارش بود که حتی نفهمید کِی و چطور اون قوی کاغذی رو درست کرده...
بیشتر از این نمیتونست از خودش نا امید بشه برای همین تلفنش رو برداشت تا با دکترش مشورت کنه این بهترین راه توی این وضعیت بود!
بعد از چند ثانیه بوق خوردن صدای هیونگش رو شنید

یونگی: جونگ کوک؟ واقعا خودتی؟؟

جونگ کوک: هیونگ...من نمیدونم باید چیکار کنم یونگی: چیشده پسر؟

جونگ کوک: اون تاریکی داره منو میبلعه..

چند لحظه سکوت باعث نگرانی پسر بزرگتر شد...اون میدونست دونگ سنگ عزیزش این مدت چقدر عذاب کشیده
میخواست بازم کنارش باشه...بهش کمک کنه...

یونگی: همین الان بیا اینجا...توی مطب منتظرتم

جونگ کوک: ممنونم هیونگ

نفس عمیقی کشید و گوشی رو قطع کرد
لباسش رو عوض کرد و با برداشتن پالتوش از پشت صندلی میخواست اتاقشو ترک کنه اما با افتادن عکسی از توی پرونده جیمین توجهش جلب شد
کمی مکث کرد و عکس رو از روی زمین برداشت و نگاهی بهش انداخت
یه دختر با موهای بلوند و چشم های آبی...
به پشت عکس نگاه کرد و نوشته کوچیک پشتش رو خوند لکسی!
پس اون کسی که جیهیو دنبالش میگشت این دختر بود اما اون برای چی دنبالش بود؟ این دختر چه ارتباطی با جیمین داشت؟
نگاهی به ساعت انداخت...اول باید به قرارش با هیونگش میرسید و بعد معمای این دختر چشم آبی رو حل میکرد
عکس رو توی جیب لباسش گذاشت و از اتاق خارج شد...


مشغول خوندن مجله بود که با صدای در مطب اونو روی میز گذاشت 

یونگی: بیا داخل

در باز شد و کسی که توی چارچوب در قرار گرفته بود دونگ سنگ عزیزش بود چقدر شکسته تر از قبل به نظر میرسید لبخند گرمی زد و اونو به داخل دعوت کرد...

یونگی: بیا بشین

در اتاق رو بست و روی نزدیک ترین صندلی به میز هیونگش نشست 

جونگ کوک: اینکه یه دانشجوی روانپزشکی خودش پیش روانپزشک بیاد خنده داره مگه نه هیونگ؟

یونگی: هیچ چیزی توی این دنیا عجیب یا خنده دار نیست جونگ کوک

از پشت میزش کنار رفت و روی صندلی مقابل جونگ کوک نشست 

یونگی: خب تعریف کن ببینم بعد این چند سال چی باعث شده سراغی از هیونگت بگیری؟

جونگ کوک: هیونگ تو میدونی که چقدر تلاش کردم نرمال باشم...اما همه چی داره عوض میشه...من بازم دارم اون آدم قبلی میشم 
یونگی: توی مرگ اون تو نقشی نداشتی جونگ کوک...اون به خواست خودش خودکشی کرد...اینو توی نامه ای که برات نوشته بود هم گفته بود یادت نمیاد؟!

جونگ کوک: اون باعث شد که من عوض بشم

یونگی: نه...تو از اول همین بودی...اون فقط جرقه ای بود تا بفهمیش جونگ کوک

جونگ کوک: من باور نمیکنم هیونگ

یونگی: چون هنوز نمیخوای قبول کنی...این مسئله کاملا طبیعیه

جونگ کوک: نیست هیونگ نیست

یونگی: داروهاتو قطع کردی؟

جونگ کوک: بعد از تغییر کردنم آر ه

یونگی: پس الان مشکل چیه؟

جونگ کوک: یه مریض جدید دارم...مازوخیسم نوع دو داره

یونگی: خب؟!

جونگ کوک: اون خیلی عجیبه هیونگ...وقتی بهت نگاه میکنه هیچی نمیفهمی...چشم هاش هیچ حسی ندارن...حس میکنم میشناسمش...شاید احمقانه به نظر بیاد اما واقعا اینطوره من حس میکنم میشناسمش...و از همه بدتر اون باعث میشه من به گذشته برگردم!

باورش نمیشد دونگ سنگش که رو به روش نشسته بود این حرف هارو میزنه
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با آرامش صحبت کنه...

یونگی: همه اینا دلیلش یه چیزه جونگ کوک

با چشم های سوالی به هیونگش خیره شد و منتظر موند تا حرفشو کامل کنه...

یونگی: باید قبول کنی که سادیسم جنسی داری و باهاش کنار بیای!


از روزی که پزشک جدیدشو دیده بود احساس بهتری داشت
بعد از امروز و اتفاقاتی که توی فروشگاه براش افتاد حس میکرد که اون آدم براش متفاوته
میخواست باهاش درمورد اینکه بالاخره با درمانش موافقه صحبت کنه
نگاهی به تصویر خودش توی آیینه انداخت و یقه لباسشو مرتب کرد
دستی توی موهاش برد و نفس عمیقی کشید
از صبح از اتاقش بیرون نیومده بود...با تردید دستشو روی دستگیره در گذاشت و از اتاق خارج شد
به سمت ایستگاه پرستاری رفت...

جیمین: میخوام با دکتر جئون حرف بزنم

پرستار از دیدن جیمین تعجب کرده بود...اون هیچوقت برای هیچ کاری به اینجا نمیومد و با کسی حرف نمیزد
نگاهی به لیست امروز انداخت و با شوک به جیمین نگاه کر د

+اتاق دکتر پارک هستن

سرشو به نشونه تفهیم تکون داد و به سمت اتاق جونگ کوک رفت
خودش هم تعجب کرده بود...از اینکه برای اولین بار دکتری رو دکتر صدا کرده بود برای اولین بار منتظر پزشکش بود...
در اتاقش رو باز کرد و وارد اتاق شد
نگاهی به اطراف انداخت و به طرف میز جونگ کوک رفت...
چشمش به قوی کاغذی روی میز افتاد و برای لحظه ای نفسش توی سینش حبس شد یعنی ممکنه اون..؟
نه امکان نداشت...همه بلدن قوی کاغذی
بسازن...افکار مزاحمشو کنار زد و به سمت پنجره اتاق جونگ کوک رفت
از اینجا بیرون قشنگ بود...


بعد از برگشت از مطب هیونگش به سمت آرامگاه رفت...چند سالی میشد که اونجا نرفته بود 
آخرین بار درست وقتی بود که درمانش رو شروع کرده بود...
کنار آرامگاه اون پسر نشست و دستی روی اون کشید و به اسمش که بالای اون آرامگاه حک شده بود نگاه کرد...

جونگ کوک: هیچوقت نگفتی چرا؟ چرا باعث شدی چیزی باشم که نمیشناسمش...شاید حق با هیونگ باشه...ما هردومون مقصر بودیم...اما تو خیلی راحت بیخیال همه چیز شدی و تصمیم گرفتی خودکشی کنی...بعد یه نامه مسخره ازت پیدا کردم که ازم معذرت خواهی کرده بودی...خنده دار نیست؟! احساس میکنم خیلی وقته که همه چیز برام تموم شده تهیونگا...از همون روز روی پشت بوم مدرسه...

)فلش بک چند سال...قبل پشت بوم مدرسه اینچئون( با عجله از پله ها بالا میرفت و نفس نفس میزد...
بالاخره به آخرین پله رسید که با دیدن پسر مورد علاقش روی لبه پشت بوم مواجه شد
پس شلوغی توی حیاط و خبری که میگفتن کیم تهیونگ میخواد خودکشی کنه شوخی نبود...

جونگ کوک: چه غلطی داری میکنی؟

پسر به سمتش چرخید و به گرمی لبخند زد...

تهیونگ: منتظرت بودم جونگ کوکا

جونگ کوک: این مسخره بازی رو تموم کن

تهیونگ: برات نامه نوشتم...وقتی پیداش کردی بخونش لطفا...به خاطر همه چیز متاسفم...میدونم که من مقصرم...اما من دوست داشتم

جونگ کوک: مزخرف نگو و بیا پایین...همین حالا

تهیونگ: خداحافظ جونگ کوکا..

چند لحظه بعد چیزی جز وزش باد ندید...و وقتی به پایین ساختمون رسید آمبولانسی رو دید که جسم خونی پسر رو حمل میکرد...
توی اون لحظه شکست و هزار تکه شد و هر تکه از خودش در قلبش فرو رفت...
)پایان فلش بک(

بین راه افکارش لحظه ای اونو تنها نمیزاشتن
آهنگی که توی ماشین پلی کرده بود بیشتر از هر چیز دیگه اونو یاد جیمین مینداخت و باعث میشد تا بیشتر و بیشتر توی ذهنش غرق بشه...
If we knew then what we do now

We’d hold our hands and take a bow

Together we would stand our ground

And fight


اگه می دونستیم كه الان چی كار كنیم 

ما دستامون رو میگرفتیم و تعظیم میكردیم
باهمدیگه میتونستیم روی زمین وایسیم 
و بجنگیم


I remember the night we got drunk

I got sick on the subway

With your hands on my face

Said “It don’t matter babe

" Cause I’m always on your side'


من اون شب رو که مست بودیم یادمه

من توی مترو مریض شدم

با گذاشتن دستات روی صورتم

گفتی "عزیزم مهم نیست

چون من همیشه طرف توئم"


Life isn’t pretty we all get a little
wrecked sometimes

If God’s listening, people think you’re
out of your mind

Even if you believe it

Through all the hard times

I’m on your side

On your side

I’m on your side
On your side


زندگی قشنگ نیست ما همه بعضی اوقات یکم به هم میریزیم

اگه خدا گوش میده، مردم فکر میکنن که تو دیوونه شدی

حتی اگه باور نکنی

توی همه ی لحظه های سخت

من طرف توئم
طرف تو
من طرف توئم
طرف تو

I still wear your t-shirt out

All the ink is faded now

I wonder who you’re dreaming of

Tonight

من هنوزم تی شرتتو بیرون میپوشم 
  الان همه ی جوهر محو شده
از خودم میپرسم تو فكر كی هستی
امشب

I remember the night

When you packed all your bags in the
doorway

Said, “I don’t wanna fight
You can leave, but remember

" I’m always on your side


من شبی رو یادم میاد

که همه کیفاتو توی راهرو جمع کردی

گفتی، "من نمیخوام دعوا کنم

تو میتونی بری، اما یادت باشه

من همیشه طرف توئم"
Life isn’t pretty we all get a little
wrecked sometimes

If God’s listening, people think you’re
out of your mind

Even if you believe it

Through all the hard times

I’m on your side

On your side

I’m on your side

On your side


زندگی قشنگ نیست ما همه بعضی اوقات یکم به هم میریزیم

اگه خدا گوش میده، مردم فکر میکنن که تو دیوونه شدی

حتی اگه باور نکنی

توی همه ی لحظه های سخت

من طرف توئم
طرف تو
من طرف توئم
طرف تو

On your side

Life isn’t pretty we all get a little
wrecked sometimes

If God’s listening, people think you’re  out of your mind
Even if you believe it

Through all the hard times

I’m on your side


طرف تو

زندگی قشنگ نیست ما همه بعضی اوقات یکم به هم میریزیم

اگه خدا گوش میده، مردم فکر میکنن که تو دیوونه شدی
حتی اگه باور نکنی

توی همه ی لحظه های سخت

من طرف توئم...
***************************************** * بعد از برگشتن از آرامگاه به سمت اتاق جیهیو رفت تا باهاش درمورد لکسی صحبت کنه
هیونگش بهش داروی جدید داده بود تا اونو مصرف کنه و اگه هر روز به صورت تکست باهاش در تماس باشه و اونو درجریان وضعیتش بزاره...
در زد و وارد اتاق جیهیو شد...جیهیو مشغول مرتب کردن پرونده های روی میزش بود

جیهیو: چیزی میخوای؟
جونگ کوک: درمورد این عکس..

عکس رو از توی جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت...

جیهیو: پس بالاخره دیدیش...این لکسیه

جونگ کوک: خب؟!

جیهیو: لکسی تنها کسیه که از جزییات رابطه جیمین با جانگ هوسوک خبر داره و دقیقا میدونه چه اتفاقی افتاده...چرا اون شب جیمین با اون وضعیت پیدا شد...و جانگ هوسوک الان کجاست

جونگ کوک: الان خودش کجاست؟
جیهیو: بعد از اون اتفاق از آمریکا رفت...دو سال نتونستیم پیداش کنیم و حالا امروز به گاتهام برگشته

جونگ کوک: برای چی برگشته؟

جیهیو: هنوز نمیدونم

جونگ کوک: چطور میشه پیداش کرد؟

جیهیو: آسون نیست...اون دختر باهوشیه...جایی نمیمونه که کسی پیداش کنه...اما اگه جیمین بفهمه که اون برگشته مطمنا میره سراغش

جونگ کوک: چرا؟
جیهیو: چون لکسی میدونه جانگ هوسوک کجاست!

جونگ کوک: پیداش میکنم!

اینو گفت و عکس رو از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد و به اتاق خودش برگشت با دیدن جیمین تعجب کرده بود...

جونگ کوک: اینجا چیکار میکنی؟

جیمین: میخواستم یه چیزی بگ م

جونگ کوک: الان نمیتونم تمرکز کنم لطفا بعدا بگو سعی کرد خودشو مشغول نشون بده اما جیمین دستشو گرفت
بازم اون سرما...
اون تاریکی که بیشتر داخلش غرق میشد...
بازم اون چشم های بی حس که بهش خیره بود...

جیمین: تو..از من میترسی؟

جونگ کوک دستشو محکم از دست کوچیک اون پسر جدا کرد و با خشم بهش خیره شد...اون میخواست فاصلشو با جیمین حفظ کنه تا شاید بتونه خودشو کنترل کنه و همه چیز مثل قبل بشه...

جونگ کوک: فقط تنهام بزار

اما اون پسر قدمی جلوتر اومد و به چشم های جونگ کوک خیره شد...

جیمین: فکر میکردم قراره منم نرمال باشم...همیشه همه فراموش میکردن که منم آدمم...اونا همشون منو به چشم یه پروژه دیدن...همشون...هیچوقت رویامو دنبال نکردم چون پدرم از من یه مدل ساخت...بعد از اون توسط هوسوک تبدیل شدم به چیزی که الان هستم...الان هم خواهرم میخواد منو درمان کنه نه به خاطر اینکه نگرانمه...فقط به خاطر اینکه بین روانپزشک ها مطرح بشه...هر پزشکی هم که برای درمانم میومد همین بود...فکر میکردم تو باهاشون فرق میکنی...فکر میکردم میفهمی که منم
انسانم...اما توام منو یه پروژه میبینی که باید انجام بشه...میدونم که هیچوقت نمیتونم یه آدم نرمال و ساده باشم و هیچکس بهم هیچ کمکی نمیکنه تا خودمو پیدا کنم...پس بزار همینطور که هستم
بمونم...نمیخوام بیشتر از این تغییر کنم...میدونم که نگرانم نیستی...پس اداشو در نیار!

بعد از گفتن حرف هاش از اتاق بیرون رفت و درو بست
نگاهش این بار بی حس نبود...رنگ غم و تنهایی داشت
زانوهاش لرزید و پشت همون در رو ی زمین نشست و اشک هاش بی اختیار پایین ریخت...
شاید وقتش بود که تغییر کنه...باید بپذیره و باهاش کنار بیاد
حرف های هیونگش توی سرش تکرار
میشد...انگشتر توی دستشو درآورد و بهش نگاه کرد تمام خاطراتش و لبخند های اون پسر از جلوی چشم هاش عبور کرد
انگشتر رو توی سطل زباله زیر میز انداخت...

جونگ کوک: این دفعه دیگه واقعا مردی کیم تهیونگ!

به سمت در رفت و درو باز کرد...جسم کوچکی که پشت در نشسته بود باعث میشد احساسات عجیب و غریب به سمتش هجوم بیارن...
پسر با باز شدن در پشت سرش کمی تکون خورد و از جاش بلند شد
میخواست بره که جونگ کوک دستشو گرفت

جیمین: گفتم اداشو در نیار

باز هم برای جدا کردن دست خودش از دست جونگ کوک تلاش کرد اما جونگ کوک اونو به سمت خودش چرخوند و لب هاش رو روی لب های جیمین گذاشت
آخرین قطره اشک از چشم هاش سرازیر شد و اونو توی شوک رها کرد
خودش هم نمیدونست دلیل اون بوسه چیه اما مطمن بود که اون لحظه توی تاریکی اون اتاق و راهروی خلوت فقط همینو میخواست...
اینکه اون پسر توی آغوشش باشه و اونو ببوسه!

You in me [Completed]Where stories live. Discover now