The Last Scream_Part18

1K 202 74
                                    

جیمین اسلحه تمیز شده رو روی میز رها کرد و روی زمین دراز کشید.چشم هاش سقف سفید رنگ بالا سرش رو دید میزدن و فکرش درگیر برادر کوچیک تری بود که می تونست حس کنه توی عذاب و اشفتگی غرق شده.دوست داشت نجاتش بده ولی نمی دونست چطور باید این کار رو بکنه پس فقط به یونگی تکیه می کرد.میتونه امیدوار باشه که اون پسر تهیونگ رو اروم می کنه؟اما یونگی چی؟؟اون حرفی که تهیونگ زد شباهتی به یک شوخی مسخره نداشت.با این حال ترجیح می داد در موردش با یونگی صحبت نکنه.ممکن بود دوست نداشته باشه اتفاقاتی که توی شهر واسش افتادن رو به یاد بیاره.

نفسش رو کلافه و صدا دار از بینیش بیرون فرستاد و بعد از این که از جاش بلند شد به سمت اتاقش قدم برداشت.به سرعت وارد اتاق شد و به امید این که پسر کوچیک تر رو پیدا کنه نگاهی به اطراف انداخت.اثری از جونگکوک به جز لباس هاش که به صورت شلخته ای روی زمین پرت شدن دیده نمیشه و سر و صدایی که از حموم میاد نشون دهنده ی این بود که داره حموم می کنه.

با خیال راحت تری سمت تختی که توی گوشه ترین قسمت اتاق بود رفت تا بعد از یک گشت زنی طولانی مدت دور خونه،یکم استراحت کنه.قبل از این که بتونه تخت رو لمس کنه،صدای اخ کوچیکی از حموم شنید.اون مطمئنا جونگکوک بود که احتمالا باز بلایی سر خودش اورده.جیمین این رو می دونست ولی نمی تونست جلوی خودش رو بگیره تا نگران نشه و سراسیمه به سمت حموم ندوه.

روی در حموم با انگشت اشاره کوبید و گفت:

جیمین:جونگکوک؟؟خوبی؟؟

جونگکوک:جیمینی هیونگ...

صدای جونگکوک به طرز نگران کننده ای بغض دار بود و این جیمین رو نگران تر می کرد.ضربه دیگه ای به در زد و اروم تر زمزمه کرد:

جیمین:جونگکوکی لطفا در رو باز کن عزیزم.

جونگکوک:نه من بلایی سر خودم اوردم که مطمئنم تو از من متنفر میشی.

حالا بیشتر از قبل نگران شده بود.

جیمین:خدای من،جونگکوک چیکار کردی؟؟به خودت صدمه زدی؟؟داری نگرانم می کنی...

سکوتی کوتاه مدت بین دو پسر ایجاد شد و جیمین با صدای اروم تری ادامه داد:

جیمین:تو که دلت نمیخواد من از نگرانی بمیرم نه؟؟

شنیدن صدای تیک در باعث شد لبخند کوچیکی روی لب هاش بشینه و بعد از این که در رو کامل باز کرد،وارد حموم شد.هیکل لخت و درشت جونگکوک رو می دید که با چشم های پر از اشک یک مشت مو توی دستش گرفته.جونگکوک هیچ از چشم های متعجب و دهن کمی باز شده جیمین خوشش نمیاد چون بهش ثابت می کرد که واقعا و جدی یک گند بزرگ زده.بغض توی گلوش بیشتر شد و با چونه لرزونی گفت:

𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐒𝐜𝐫𝐞𝐚𝐦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora