~chapter five~

638 166 12
                                    

به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم


سرمو تکونی دادم تا همه ی اون افکاری که تو سرم میچرخیدن و منو وادار میکردن تا به گذشته ام با چان فکر کنم ، از سرم بیرون برن


رسیدم به خونه ماشینو تو پارکینگ پارک کردم



فعلا با سهون و لوهان زندگی میکنم چون باردارم
اونا خیلی ازم مراقبت میکنن



با جرات میتونم بگم اونا بیشتر از خودم مراقبمن

هرچی که بخوام رو سریع برام اماده میکنن
واقعا خیلی خوش شانسم که تو این شرایط اونارو دارم





"مـ..من خونم" بچه ها رو تو اشپزخونه دیدم که داشتن غذاشونو میخوردن




رو مبل نشستم و تلویزیونو روشن کردم


به اتفاقات امروز برای باره هزارم فکر کردم



نمیدونم .. انگار اصلا نمیتونم به این موضوع فکر نکنم
چرا؟؟ بازم نمیدونم




"چه اتفاقی افتاده بک؟" لوهان ازم پرسید






"دیدمش ، من امروز پا..پارک چانیولو دیدم"





هردوتاشون ساکت شدن .. هیچکس هیچی نمیگفت
انگار سکوت تو فضا جریان پیدا کرده بود




اومدن سمتم و تلویزیونو خاموش کردن .. رو به روم نشستن






"دوباره داری گریه میونی بک ..
گریه کردنو تموم کن ، دیگم بهش فکر نکن
فقط بزار اون چیزی که باید بدونه رو بدونه"

سهون گفت ، شونم رو فشار میداد و سعی می کرد ارومم کنه




"سهون داره درست میگه بک
تو باید گریه کردنو تموم کنی .. این موضوع باعث باشه که بچتو تو یه زمان و مکان اشتباه به دنیا بیاری "

لوهان بهم خندید




اشکامو پاک کردمو حواسمو دادم به لوهان

لوهان داشت یه خاطره قدیمی برامون تعریف میکرد فقط بخاطر اینکه حال و هوای منو عوض کنه



داشتم بهشون نگاه میکردم که یه دفعه درد خیلی بدی تو شکمم احساس کردم

خیلی درد بدی بود .. انگاری که از داخل دارن شکممو میشکافن


نمیدونستم باید چیکار کنم



"اهـهـهـه درد دارممم .. انگار دارم به دنیا میارمش
هووو کمکم کنینن"







سهون




وقتی بکهیون داد زد که انگار داره بچشو به دنیا میاره




•~|chanyeol's hidden baby|~•Where stories live. Discover now