وقتی فردا زودتر از هر موقع بیدار شد تنها به انگشتر گونت فکر میکرد. انگشتر را از دستش در اورد و با جادو سنگ را از حلقه جدا کرد.میخواست سنگ را امتحان کند اما نکرد.جرائتش را نداشت. نمیدانست چرا اما هنوز جرئت رویارویی با پدرش،مادرش،سیریوس و یا سدریک رو نداشت. کسایی که فقط به خاطر اون کشته شدن.دلیل ترسش رو ترس از چیزی نمیدانست. از مرده ها نمیترسید اما جرائت رویارویی به انها را هم نداشت.
نمیخواست تا مدتی کسی راز سنگ را بفهمد.رون و هرمیون حرف های او را در مورد سنگ به نارسیسا شنیده بودند و همینطور میدانستند سنگ دست دامبلدور است. اما نمیخواست کسی از رازش باخبر شود لااقل الان نمیخواست کسی بفهمد.ذهنش رو از موضوع سنگ منحرف کرد. سنگ را به حلقه وصل کرد و با نامرئی کردنش آنرا در کیف پولی که هاگرید به او داده بود گذاشت.امروز خانواده فلور و اکثر میهمانان و فامیلهای درجه یکشون به میدان گریمولد میومدن.اونها اول با رمزتاز در بارو ظاهر و بعد از گرفتن راز به میدان گریمولد میومدن. مراسم ازدواج در کلیسایی در هاگزمید برگزار میشد. بعد از اون میهمانان به اینجا میان. هری در فکر برنامه ای برای جادوی رازداری بود. او میخواست جادو را باطل کند تا در روز مراسم و بعد از اون امنیت و قدرت جادو تضعیف نشه. میدونست برداشتن جادو در حالی که امکان حمله وجود داره خطرناکه.اما با نامه ای مخفیانه به وزیر تعدادی از کاراگاه ها رو درخواست کرد که به همراه اعضای محفل امنیت رو به عهده بگیرن.به کمک جادوی ماگل دور کن تمامی ماگل های همسایه رو از اونجا دور کرد و جلوی ورود هر ماگل دیگه ای رو به اینجا گرفت.اما باز ترس و شک حمله در دل او و همینطور مودی چشم باباقوری بود. مودی با برنامه زمانی که چیده بود خالی شدن محوطه رو از هر محافظی غیرممکن کرده بود. هری فوکس رو هم به نگهبانی از محوطه گماشته بود. او توانست از اسنیپ درخواست کمک و فهمیدن ماجرا رو کند اما جواب اسنیپ قطعی نبود. هری با نامه پر و پیمونی اسنیپ رو مطلع کرده بود که از همه چیز خبر داره. از اون درباره بودن برنامه حمله به عروسی پرس و جو کرده بود که اسنیپ جواب مطمئنی نداد.فهمیده بود که ولدمورت هنوز هم در خارج است اما مطمئن نبود که تا روز عروسی هنوز در خارج میماند و یا دستور حمله ای صادر میکند. با وجود فوکس او حلقه مخفیانه ای برای کسب اطلاعات از برنامه های مرگخواران داشت. هری نمیدانست اما تازه به بزرگی خانه خاندان بلک پی برد. حیاط پشتی آنها به حدی بزرگ بود که کسی تا به حال به اون توجه نکرده بود. تازه در روزهای گردگیری سالن بزرگی برای پذیرایی از میهمانان رو کشف کرده بود. در باغ و سالن وسایل و ابزار پذیرایی رو مهیا کرده بودن تا مهمونی به خوبی برگزار بشه.سرش رو دوباره روی بالش گذاشت تا استراحتی کنه.امروز خیلی زودتر از بقیه مواقع بیدار شده بود. وقتی سرش رو از بالش بلند کرد ساعت ۸ صبح بود. از جاش بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش به طبقه پایین رفت. وقتی طبقه پایین رو توی جنب و جوش دید فهمید که مهمونا به زودی میان. خانم ویزلی با داد و فریاد به همه کارهایی رو میسپرد.وقتی که هری پایین رسید خانم ویزلی با لبخند اونو به سمت میز صبحانه راهی کرد. بعد از خوردن صبحانه هرکسی به کاری که بهش محول شده بود مشغول شد. در این میان رون هم مانند فرد و جرج با غیب و ظاهر شدن کاراشو انجام میداد و اینکار موجب خشم خانم ویزلی بود. وقتی دید بلا و مالفوی از طبقه بالا میان با لبخندی به بلا صبح بخیر گفت. در این هنگام ساعت حدود ۹:۵۰ صبح بود.دیگه کم کم هر کسی از کارش فارغ میشد و همه به سرعت به سمت حموم سرازیر شدن. نیم ساعت بعد هری در اتاقش همراه حوله ای که به کمرش آویزان کرده بود خارج شد. وقتی در حال انتخاب لباسهایش بود در اتاق با شدت باز شد و هری به سرعت چوبدستی اش را احضار و فردی که وارد شد را خشک کرد.
وقتی فهمید که او جینی بوده با لبخندی در اتاق را بست،طلسم سکوتی رو به اجرا در اورد و در کمال آرامش لباسهایش رو عوض کرد و در تمام مدت با لبخند به جینی خشک شده نگاه میکرد. وقتی لباسش رو پوشید با لبخند رو به روی جینی قرار گرفت که در لباس سبز زیبایی میدرخشید. با لبخند لبش رو روی لب جینی گذاشت و وقتی مشغول بوسیدن بود جینی رو از حالت خشکی در اورد. وقتی جینی به خود آمد هری را هل داد و گفت.
-تو چطور تونستی اینکارو کنی.پاتر عوضی تو.. تو جلوی من لباسات رو عوض کردی و تازه منو خشک کردی.
-من واکنش غیر ارادی انجام دادم. تو خیلی بد وارد اتاقم شدی به همین دلیل خشک شدی.
-پس چرا بعد از اینکه فهمیدی منم کاری نکردی.
-اهان،چون دوست داشتم. این تنبیه بدون در زدن وارد اتاق کسی شدنه. تازه نگو که از خدات نبود که منو لخت ببینی.
جینی با سرخ شدن زیر لب عوضی گفت و بعد گفت.
-خوب حالا از این ماجرا بگذریم من اومدم بگم میهمانان عزیز کم کم دارن میرسن و مامان دیگه داره خیلی استرسی میشه و از من خواست که تو سریعتر بیای پایین.
-خوب من که لباسم رو پوشیدم پس بریم.
هری دستبند بلا رو که با کادو جینی همراه کرده بود رو دستش کرد و با گذاشتن چوبدستی درون غلافش و اویزان کردن آن به کمربندش دست جینی رو گرفت و همراه اون به طبقه پایین رفت.
وقتی رسید ساکنین خونه رو دید که اماده شدن. فرد و جرج لباسهای زیبا و شبیه به هم پوشیدن. چارلی یه ردای خاکستری و بیل یک ردای سبز پوشیده بود. خراشهای روی صورت بیل با کمک جادو کمی محوتر شده بودن. خانم ویزلی در ردای قرمزی با استرس به ساعت نگاه میکرد. ناگهان با فریادی همه رو از جا پروند.
-وای،نقاشی های این خونه. کسی نقاشی هارو کاری کرده. ریموس و الستور قرار بود کاری انجام بدن.
بیل با ارامش به مادرش گفت.
-نگران نباش.اونا کارو انجام دادن.و تابلوها توی این دو روز مزاحم نمیشن.
خانم ویزلی اندکی اسوده تر به ساعت نگاه کرد و باز منتظر ماند.
فلور در لباس سیاه و قرمزش به زیبایی میدرخشید.
هرمیون در لباسی بنفش تیره ای بود و در کنار ان رون لباس زیبای نارنجی پوشیده بود. مالفوی و بلا هر دو در لباسهای نقره ای ظاهر شده بودند و خانم مالفوی در لباس سبز لجنی اش با ابهت به نظر میرسید. هری در کت و شلوار سه تکه ای که دیروز خریده بود اراسته به نظر میرسید اما موهایش همان درهم ریختگی همیشگی رو داشتن. راس ساعت یازده زنگ در به صدا در امد و جمعیتی حدودا سیزده نفره وارد شدن.در ردیف اول آقای ویزلی به همراه دو نفر دیگر که پدر و مادر فلور به نظر میرسیدن بودند که با خوشحالی دخترشون رو در آغوش کشیدن. خانم دلاکور ساحره ای زیبا بود که شباهتش با فلور زیاد بود. اقای دلاکور مردی خوشپوش و جذاب بود که با خونگرمی با همه احوالپرسی کرد. وقتی هر دو به هری رسیدن با شگفتی زیادی با او گفتگو کردن. بقیه فامیلهای فلور هم زیاد متکبر به نظر نمی رسیدن. به جز پدر و مادر فلور، انگار خواهرش گابریل به همراه دو عمو و زنعموهایش،یک عمه و شوهر عمه اش و مادربزرگش و دو دختر عمویی که وقتی با هری روبه رو شدن برق چشمانشان باعث به خشم آمدن جینی شده بود و یک پسرعمه که از بقیه دلاکور ها متکبر تر به نظر به میدان گریمولد آمدند. وقتی خانم ویزلی همه را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد، جینی گفت.
-هیچ از برق چشاشون موقعی که تو رو دیدن خوشم نیومد. پریزادهای از خود راضی.
هری به حسادت جینی خندید و گفت.
-واقعا فکر کردی با حضور تو من به کس دیگه ای توجه میکنم.
-میدونم که نمیکنی. چون جرئتش رو نداری ولی باز هم ازشون خوشم نمیاد.
هری با لبخندی به همراه جینی وارد سالن پذیرایی شدن.هری روی مبل دونفره ای کنار رون نشست وجینی به سمت خانم ها رفت. رون گفت.
-پریزادهاشون رو دیدی. هرمیون میخواست با یکیشون دوئل کنه. تازه دیدم مالفوی بلا رو نگه داشته تا کسی رو نزنه.
هری به حرف رون خندید و گفت.
-اره،جینی هم از حسادتش حرفهایی زد. ولی خوب ما که جرئت خیانت رو نداریم داریم.
-اوه میدونی،بعد از عصبانیت مادرم فقط از عصبانیت هرمیون میترسم. فکر کن اون چه بلاهایی رومیتونه سرم بیاره.
هری خندید. در همین حین آقای چارلز دلاکور،عموی فلور از آقای ویزلی پرسید.
- ایا این خونه متعلق به شماست؟ میدونید تزیینش به روحیه شما نمیخوره.
اقای ویزلی به حرف دلاکور خندید و گفت.
-نه این خونه متعلق به هری پاتره. هری رئیس محفل ققنوسه و این خونه رو به عنوان خونه امن محفل و همچنین محلی برای عروسی انتخاب کرده. خونه ما جای خطرناکی برای حضور هست.
عموی دیگر فلور،ژان دلاکور پرسید.
-پس شما در محفل عضو هستید. سالهاست اسم محفل ققنوس رو به عنوان تنها سازمان مخالف با اونی که نباید اسمش رو برد شنیدم. میدونم آلبوس دامبلدور بزرگ محفل رو تاسیس کرده. اما در مورد اسمش همیشه برام جای سوال داشت.
رون گفت.
-پروفسور دامبلدور یه ققنوس داشت. اسم سازمان رو برای همین محفل ققنوس گذاشت.
-اما میدونم در بین اعضا اشخاص بزرگی هست. چرا اقای پاتر به این جوانی رییس شدن.
این سوال رو پدر فلور،اریک دلاکور پرسید.
هری با اندکی مکث جواب داد.
-به خاطر این من رییس محفل شدم.
با سوت کوتاهی فوکس را فراخوند و فوکس در میان آتشی ظاهر شد. حواس همه به این اتفاق جمع شد. فوکس پرواز کرد و با چهره ی شاهانه اش آوازی خواند و روی شانه هری نشست.
دلاکور ها مات و مبهوت به این اتفاق نگاه میکردن.
در کمال تعجب مادربزرگ فلور با لهجه فرانسوی گفت.
-این نشانه یک قدرت و لیاقت عظیم است. اَر کسی یک ققنوس داشته باشه فرد بزرگی است. اقای پاتر لیاقت یک ققنوس رو داره. پس حتما جادوگر بزرگی هست.
هری با لبخندی تشکر کرد و گفت.
-آلبوس دامبلدور فردی بزرگ بوده که چنین محفلی رو تاسیس کرده. من تمام سعیم رو برای ادامه دادن راه اون میکنم و خواهم کرد. اون استاد من بوده و درسهای بزرگی از زندگی به من داده.
ژان دلاکور گفت.
-آلبوس دامبلدور فردی بزرگ و قدرتمند بوده. هیچ کس دوئل اون با گریندل والد رو یادش نمیره. مطمئنا شما شاگرد خلفی برای ایشون بودین.
هری تشکری کرد و با تله پاتی اش از فوکس خواست آوازی زیبا بخواند. فوکس آواز شکوهمندی سر داد و بعد از چند دقیقه در آتش غیب شد.
YOU ARE READING
HARRY POTTER AND THE LORD OF DEATH
Fanfictionبعد از مرگ آلبوس دامبلدور هری به پریوت درایو بازمیگردد. در همین حال هری متوجه بعضی از قدرت های جدید خود میشود،با این حال در همین حین پریوت درایو دو مهمان ناخوانده به خود میبینید،دشمنی قدیمی و فردی جدید