با طلسم های رنگارنگ تک تکشون رو از پا در اورد.
تنها کاری که میتونستن بکنن جاخالی دادن بود یا فرار کردن. توی چند دقیقه همشون بیهوش کف زمین استاده بودن.
سریع یک پورتکی درست کرد و رو به مشنگزاده ها گفت.
-تا یک دقیقه دیگه راه میوفته. همتون تا اونجا که میتونید سعی در فرار داشته باشید. تنها یا همراه خانواده تون. با این کار من تا مدت کوتاهی با مشنگ زاده ها کاری ندارن اما بعدش باز کارشون رو از سر میگیرن.
هری به سرعت طلسم ضد پورتکی رو برداشت و از سالن بیرون رفت.
میدونست حرفش درسته. تا چند روز به خاطر این کار وزارتخونه توی همهمه هست. اما بعدش باز دوباره کارشون رو شروع میکنن.باید عمل جدی انجام میداد.
ناگهان فکری دیوانه وار به سرش زد. دقیقا مثل وقتی که نقشه حمله به اینجا رو کشید.
میدونست دیوانگی هست اما تنها راه همین بود.
تا آزکابان وجود داشت اونا از مکان شکنجه و زندانیاشون مطمئن بودن. نابودی اونجا تنها راه بود.
اما ته دلش ترس داشت.
مطمئن بود چند وقت پیش کتابی کهنه ای توی کتاب خونه بلکها دیده بود.(خاطرات اکریزدیس).
توی اون کتاب افسون های سیاهی نوشته بود. همینطور خاطرات شخصی به نام اکریزدیس. اونجور که معلوم بود بنیانگذار قلعه آزکابان اون بود.
توی اون افسون پیچیده و رمزی درباره نابودی دیوانه سازها نوشته بود. هری یک هفته تمام برای رمزگشایی اون وقت گذاشت تا فهمید.
الان بهترین فرصت برای این مسئله بود.
اما میخواست نابودی در حضور همگان باشه تا بتونه رعب و وحشت در دل مرگخوار ها و حتی خود ولدمورت ایجاد کنه.
به سالن اصلی که رسید شنل نامرئی رو روی خودش انداخت. در سالن اصلی همهمه و غوغایی بود.
هری به راحتی خودش رو به مجسمه طلایی که از مرلین وجود داشت رسوند. به بالای مجسمه رفت و شروع به صحبت کرد.
-گوش کنید.امروز وقتی به اینجا حمله کردم اونم به تنهایی فقط برای این بود که به دشمنم ولدمورت نشون بدم که درون مرکز حکومتش چقدر ضعف هست. میخواستم نشون بدم که سگهای هاپ هاپ کنش چقدر بدبختن تا بفهمه هیچکس نمیتونه جلوی منو بگیره. اما الان من میخوام به سمت آزکابان برم.
میخوام اونجا رو با خاک یکسان کنم تا همتون بفهمین که در حد و اندازه من نیستین.دلم به حال مرگخوارهای بدبختی که نتونستن جلوی من و همینطور جلوی نابودی آزکابان اونم توسط من رو بگیرن میسوزه. ولدمورت خیلی عصبانی میشه وقتی بفهمه سگهاش و کفتارهاش و وزغ عزیزش نتونستن جلوی تنها دشمنش رو بگیرن. خداحافظ بدبختا. توی آزکابان منتظرتونم.
وقتی که آمبریج دستور حمله رو صادر کرد هری با صدا زدن فوکس خودش رو غیب کرد.
وقتی توی میدون گریمولد ظاهر شد کریچر رو صدا زد.
-بله ارباب. ارباب با کریچر چیکار داشت.
-کریچر،ازت میخوام تمام معجونهای قدرتی و نیروزا رو برای من بیاری. بعدش از توی کتابخونه کتاب خاطرات اکریزدیس رو هم برام بیار.توی ردیف دوم قفسه ها،طبقه دومه. سریع همه چیز رو آماده کن.
-چشم ارباب.
هری فوکس رو صدا زد و گفت.
-ازت میخوام بری به آزکابان و به صورت مخفی تمام زندانی ها رو آزاد کنی. وقتی تموم شد بیا اینجا. تازه اونا رو ببر به هاگوارتز. قبل از رفتنت این نامه رو هم ببر برای رون.
هری کاغذی گرفت و شروع به نوشتن کرد و ازشون خواست تا به زندانیهای آزاد شده کمک کنه.
بعد از رفتن فوکس کریچر با دستای پر اومد.
-این هم از کتاب و معجون های ارباب.
-چه معجون های هستن کریچر.
-معجون های زیادی داخل خونه نیستن. این معجون زرد رنگ معجون تقویت شنوایی و بینایی هست.
این معجون بنفش اعصاب رو آروم میکنه و به آدم تمرکز میده. این معجون هم معجون قدرته اما کاراییش کمتر از دو ساعت هستش. این معجون سبز یک معجون گیاهی برای طلسمای گزنده و زخمی کننده هست اما برای زخمهای جزئی هست که اگه بهتون برخورد کرد بتونین خودتون رو کمی معالجه کنید. اینم معجون شادی بخشه.کریچر شنید که میخوایید به آزکابان برید. فکر کرد لازمتون میشه.
-ازت ممنونم کریچر.
هری معجون ها رو از دست کریچر گرفت و منتظر شد تا فوکس برگرده. تا اون موقع به خوندن کتاب خاطرات اکریزدیس برای فهمیدن هر نکته ای درباره آزکابان مشغول شد.
توی کتاب درباره ی نفرین شده بود قلعه آزکابان فهمید. اکریزدیس طلسمی غیر قابل خنثی برای هرکسی که به آزکابان آسیب بزنه یا بخواد اون رو نابود کنه گذاشته. تنها خوشانسی هری این هست که
طلسم تا یکسال بعد اثری نداره. اکریزدیس جوری قلعه رو طلسم کرده که هر کس به اونجا آسیبی بزنه تا یکسال فرصت بازسازی اونجا رو داره بنابراین خوشانس بود که نفرین به سرعت بهش آسیب نمیزنه. اما نمیدونست اینقدر خوشانس هست تا بتونه کاری کنه تا نفرین به هیچ عنوان روش اثر نکنه. نمیدونست. معلوم نبود که میتونه ولدمورت رو شکست بده و اگه شکست بده بتونه زنده بمونه.
هیچ چیز معلوم نبود.
هری تا چند ساعت منتظر فوکس بود تا اینکه توی اتاق نوری پخش شد و هری فوکس رو زخمی دید.
به سرعت از جاش بلند شد و کریچر رو صدا زد. فوکس زخمی شده بود. تعدادی از پرهاش ریخته بود و یکی از باهاش شکسته بود. با تله پاتی تونست بفهمه که تونسته همه زندان ها رو خارج کنه اما توی خروج آخر یه دیوانه ساز بهش حمله میکنه.
-کریچر مواظبش باش تا من برگردم.
-چشم ارباب.
هری به سمت معجونها رفت و خوردشون. قبل از رفتن مقدار کمی از معجون فلیکس فلیسیس پروفسور اسلاگهورن نوشید تا بتونه با خوش شانسی به میدون نبرد بره.
در یک آن خودش رو غیب کرد و وسط جزیره ای در وسط دریای شمال ظاهر شد. قلعه آزکابان با تموم شکوه و ترسناکیش در مقابل هری بود.
اثر طلسمها تازه در درون هری شروع شده بود.
به خاطر معجون خوشحالی دیگه از سرمای وجود دیوانه سازها ترسی نداشت.
وقتی جلوتر رفت کم کم حضور مرگخوار ها و دیوانه سازها رو حس کرد. به خاطر معجون بینایی میتونست از اون فاصله اسنیپ و بلاتریکس رو ببینه. اسنیپ با اخم دستوراتی به بقیه میداد.
هری پاترونوسی بزرگ فرستاد تا در موقع جنگ با مرگخوارهای دیوانه سازها مزاحم نشن.
وقتی گوزن نقره فام هری به سمت جلو یورتمه رفت هری خودش رو در مقابل دیگران قرار داد. یکی از اثرات معجون شادی لبخندی بود که نمیتونست از روی لبش برداره. معجون فلیکس هم احساس عجیبی از شجاعت بهش داده بود.
-همتون همینید. من انتظار داشتم ولدمورت رو بینتون ببینم. پس اون ترسو نیومده. هاهاها. فکر میکردم جرئتش رو نداشته باشه.
بلاتریکس با خشم به هری نگاه کرد و با فریادی دستور حمله داد.
در یک آن طوفانی از طلسم به سمت هری روانه شد.
با بزرگترین طلسم محافظی که داشت تمامی طلسم ها رو خنثی کرد.
وقتی دید که دهن همشون باز مونده با لبخند موزیانه اش گفت.
-همش همین بود. خوب حالا نوبت منه.
شروع کرد. مثل داس همه رو درو میکرد. مرگخوار فقط از طلسمهای مرگبار استفاده میکردن. تنها طلسمی که جرئتش رو نداشتن آودا کداورا بود چون میدونستن اگه هری بمیره ولدمورت عصبانی میشه البته این ترس مرگخوارهای بالا رتبه بود. افراد دیگه میترسیدن طلسمشون به خودشون و یا دیگران برخورد کنه برای همین طلسم مرگ رو پرتاب نمیکردن.
هری نمیدونست چند دقیقه گذشته اما لحظه به لحظه تعداد مرگخوار ها کم میشد. بعضی ها فرار میکردن.بعضی ها بیهوش و یا زخمی یا حتی مرده به خاطر طلسمهای هری و یا خودشون روی زمین افتاده بودن.
هری میدید اسنیپ از طلسم های کم خطر استفاده میکنه. خوشبختانه به خاطر معجون ها هری احساس خستگی نمیکرد.
حدودا چهل دقیقه گذشته بود و فقط ده نفر مونده بود. هری به سرعت طلسم میانداخت و اونها نمیتونستن کاری از پیش ببرن. بالاخره اسنیپ دستور عقب نشینی رو صادر کرد. مرگخوارهای که میتونستن خودشون رو تکون بدن فرار میکردن و بقیه بیهوش و مرده روی زمین افتاده بودن.
بلاخره هری به دیوانه سازها رسید.
طلسم رو چندبار داخل ذهنش مرور کرد تا به مشکلی بر نخوره.
پاترونوس را جوری ضعیف کرد تا در هر حمله یک دیوانه ساز به سمتش بیاد.
وقتی اولین دیوانه ساز اومد هری چوبدستی رو به سمتش گرفت و به زبان باستانی تکرار کرد.
-(من تو را به سمت پوچی میخوانم. فرمانت میدهم به پوچی آغازینت برگردی و از هستی ساقط شوی*)
از چوبدستی رشته ای نازک مانند نخ به بیرون آمد و به دور دیوانه ساز پیچید. با صدای جلز و ولزی دیوانه ساز نابود شد.
هری روحیه گرفت وقتی دید دیوانه ساز نابود شد.
دیوانه ساز بعدی را به سمت خودش فرا خواند. و بعدی و بعدی و بعدی و بعدی...
دیگر داشت از خستگی بیهوش میشد. اما حدود پنجاه دیوانه ساز باقی مونده بودن.
یکدفعه آتشی در کنارش ظاهر شد و فوکس با صدای زیبایش آهنگی خواند و به هری انرژی داد.
با صدای فوکس هری قدرت گرفت به دیوانه سازها را باز احضار کرد.
بالاخره تموم شد. بعد از چند ساعت بالاخره تونست تموم دیوانه سازهای اینجا رو از بین ببره.
به سمت ساختمون رفت تا مرحله آخر رو انجام بده.
توی کتاب نوشته بود که قلعه آخرین منبع زندگی دیوانه سازهاست و با نابود کردنش دیگه دیوانه سازی به وجود نمیاد. اما تنها مشکل هری این بود که نمیتونست از همون اول این کار رو کنه چرا که اگه از همون اول شروع به این کار میکرد. تمامی دیوانه سازهای دنیا از هر کجا به اینجا سرازیر میشدن و هیچ پاترونوسی جلودار اونها نبود. هیچ پاترونوسی.
اکریزدیس با دلیل نامعلومی این کار را کرد. هری فکر کرد شاید او نمیتوانست تصور کند جادوگر دیوانه ای بخواهد جرئت کند تا آزکابان را نابود سازد. اما هری اینکار را کرد.
نمیدانست از کجا اما یکجوری خانواده بلک به کتاب خاطرات اکریزدیس دست پیدا کرده بود.
اما هری میدانست با این همه ثروت، بلکها میتوانند هر کاری بکنند.
-کانفرینگو.
-کانفرینگو
پشت سر هم طلسمهای نابودگر به سمت ساختمان فرستاد. انقدر اینکار را کرد تا از ساختمان هیچی نماند.
وقتی کارش تمام شد از خستگی به زمین افتاد. در اخرین لحظات فوکس را دید که بلندش کرده و در آتشی اورا غیب کرده.
*طلسم رو به زبان فارسی نوشتم تا بدانید کار ان چیست.
(این هم یه پارت بعد از یه وقفه طولانی)
BINABASA MO ANG
HARRY POTTER AND THE LORD OF DEATH
Fanfictionبعد از مرگ آلبوس دامبلدور هری به پریوت درایو بازمیگردد. در همین حال هری متوجه بعضی از قدرت های جدید خود میشود،با این حال در همین حین پریوت درایو دو مهمان ناخوانده به خود میبینید،دشمنی قدیمی و فردی جدید