دو روز از رفتن کریچر گذشته بود و هری دربه در دنبال راهی برای نابودی هورکراکس ها می گشت. هر کتابی که مربوط به جادوی سیاه بود رو خوند ولی دریغ از یک سرنخ. معدود کتابهایی اصلا درباره هورکراکس ها نوشتن یا بهش اشاره کردن اما توی هیچ کدوم راه نابودی رو نگفته بود. فقط به این اشاره داشت که جوری باید به هورکراکس ضربه زد که نتونه خودشو بازسازی کنه.راهی به فکر هری نرسید.در سومین روز از رفتن کریچر هری دیر از خواب بیدار شد.به زور توانست چیزی برای خوردن خود دست و پا کند. واقعا مهارتی برای آشپزی نداشت. به حالش خندید. مطمئنا باید برای تحقیق به جاهای مختلف سر میزد اما نمیدانست چگونه باید با گرسنگی سر کند. بعد از صبحانه به کتاب خانه رفت. در این چند روز خبری از محفل نداشت. خودش هم پیغامی نفرستاد. نمیخواست توجه محفل به کارهایش جلب شود. محفلی ها در هر صورت به دنبال فهمیدن ماموریت هری بودن. تا غروب هم خبری از کریچر نشد.
در اتاق پذیرایی نشسته بود و در حال فکر کردن بود. مسائل زیادی در سرش پرسه میزد و باید در ارامش به حل انها میپرداخت. ناگهان نوری نقره ای و آبی وارد اتاق شد. یک پاترونوس. پاترونوس به شکل یک سیاهگوش بود. پاترونوس کینگزلی.
ناگهان در اتاق صدای بم کینگزلی پخش شد.
-وزارتخونه سقوط کرده هری. الان در مقر نبردی برپاست. تا اونجا که میدونم وزیر کشته شده. همه اعضای محفل و کاراگاه هایی که میشناسیم دارن عقب نشینی میکنن به سمت پناهگاه.
هری تا یک دقیقه در شوک بود. بعد به خودش امد. سریع فوکس را فراخواند و به او گفت به سمت پناهگاه برود. چوبدستش را گرفت و پاترونوس مضمون با این جمله ها فرستاد.
-من فوکس رو فرستادم. همگی با هر کسی که از اعضای محفل میتونین ارتباط برقرار کنید. همه به هاگوارتز برید و جادوی های دفاعی،تمام جادوهای دفاعی که میتونین برقرار کنید رو انجام بدین. به هاگرید بگین گراوپ رو برای محافظت از قلعه بیاره. سریعتر به هاگوارتز برین. من با هدویگ پیامم رو میرسونم. هر چه سریعتر به هاگوارتز برین.
هری هنوز در شوک بود. کشته شدن وزیر اون هم در شرایط فوق امنیتی وزیر،اون هم در شرایطی که مدت کمی بود که با هم به همکاری رسیده بودن.
امیدوار بود که کسی آسیب نبینه. در شرایطی بود که نمیتوانست کاری کند. به وزراتخونه اون هم در شرایط عقب نشینی نمیتونست بره. پناهگاه در جادوی ضد آپارات بود و فقط فوکس میتونست بره اونجا. به هاگوارتز هم نمیتونست بره. فقط باید صبر میکرد تا خبری برسه.
حدود یک ساعت گذشت. اخباری به دست هری نرسید. استرس داشت از درون او را میخورد. در شرایط سختی بود. بعد از گذشت مدتی نوری نقره ای دید و پاترونوس راسو آقای ویزلی وارد اتاق شد.
-همه ما بدون تلفات به هاگوارتز رسیدیم. تمام جادوهای دفاعی خودمون و قلعه رو فعال کردیم. تمام کارآگاه های وزارتخونه به سمت ما اومدن. فوکس هنوز پیش ما هست و بعد از تمام شدن مسئله میفرستیمش. وزیر مرده. مردم متوجه حمله شدن اما از ترسشون دیگه اقدامی نمیکنن.اسمشو نبر الان به طور واقعی ریاست وزارتخونه رو داره.ما هدویگ رو پیش خودمون نگه میداریم. جا به جایی پیام با اون امنیت رو به خطر میندازه. فقط با فوکس برامون پیام بفرست.
پاترونوس محو شد. هری نفس راحتی کشید و خودش را روی مبل انداخت.
ذهنش رو درگیر عواقب این اتفاق کرد. با اینکار تموم برنامه هاش بهم میخورد. باید نقشه دیگه ای میکشید و برنامه اش رو عوض میکرد. اما تموم اینکارو باید با اومدن کریچر شروع میکرد. با فهمیدن این که ماندانگاس قاب اویز رو کجا گذاشته راحت میتونست به کارش ادامه بده.
یک روز دیگه هم گذشت. روزنامه پیام امروز هیچ خبر دیگه ای راجب مرگ وزیر و کودتا در وزارتخونه ننوشته بود. فقط در اون اعلام کرده بودن دلورس آمبریج به جای اسکریمجیور وزیر شده.
غروب همون روز با صدای تقی هری از جا پرید. صدای داد و بیداد از طبقه پایین میومد. هری به سرعت به سمت پایین رفت. ماندانگاس در حالی که کریچر به پایش چسبیده بود تکان میخورد تا کاری کند که بتواند آزاد شود. هری به سرعت طلسمی اجرا کرد تا ماندانگاس از کریچر جدا شود. ماندانگاس رو سریع خلع سلاح کرد وبا طناب جادویی به صندلی بست. ماندانگاس که از سرعت عمل هری جا خورده بود گفت.
-چططووری تونستی؟
-نترس. من دیگه اون بچه توی هاگزمید نیستم که خرخره تو روگرفته بود تا ارثیه خودش رو ازت بگیره. پس ساکت سرجات بشین تا کار دیگه ای نکردم.
-شنیده بودم رئیس محفل شده بودی. اما نمیدونستم قدرت هم در این حده.
-من حوصله چرت و پرتا رو ندارم دانگ. یک سوال ازت دارم. دو سال پیش توی جریان گردگیری و نظافت این خونه تو یدونه قاب اویز این شکلی دزدیدی. الان اون کجاس؟
-من نمیدونم. اگه این برای دزدیدن ارثت بود من ازت....
-احمق،
هری چنان دادی زد که ماندانگاس از جا پرید.
-من دنبال ارثیه ام نیستم. بحث این قاب اویز مهمه. دونستن این که اونو چی کار کردی مفید ترین عملی هست که تو زندگیت انجام دادی،بگو کجاست.
ایندفعه فکر کن بعد بگو.
بعد از چند ثانیه دانگ گفت.
-اهان اون.تازه یادم اومد. اونو به بورگین و برکز فروختم. نمیدونی بورگین چقدر از پس گرفتن اون خوشحال بود. میگفت چند سال پیش به یه پیرزن فروختتش،بعد از مرگ اون پیرزن خیلی به دنبالش بود. برای اون وسیله به من سی تا گالیون داد.
-تو مطمئنی اونو به بورگین فروختی. خوب فکر کن.
-اره مطمئنم. اون قاب آویز درست مثل این بود. وقتی به بورگین دادمش خیلی خیلی خوشحال شده بود.
هری طناب های دستش رو باز کرد و به کریچر گفت.
-اونو به یه جایی ببر که نزدیک این خونه نباشه.
بعدش هم بیا اینجا.
کریچر دست ماندانگاس رو گرفت.
-قبل از رفتنت دانگ. دو تا نکته. اگه کسی از ملاقات ما با خبر شه کاری میکنم که ولدمورت رو به عنوان یه جوک صدا بزنی در ضمن میدونی ارزش اون قاب آویز چقدر بود.
-چقدر؟
-انقدر زیاد که تو توی خوابتم نمیتونی ببینی. اون متعلق به سالازار اسلیترین بود. به قیمت ناچیزی به بورگین فروختیش.
ماندانگاس دهنش باز مونده بود.
کریچر با صدای تقی ناپدید شد و بعد از بیست ثانیه اومد.
-خوب کریچر ازت میخوام تا وقتی من بیام شام درست کنی در ضمن بیا این بخاطر زحمتی که کشیدی.
هری قاب اویز تقلبی رو به کریچر داد تا اونو برای خودش نگه داره. کریچر تا چند دقیقه متعجب زل زده بود.
-چی شد کریچر. چرا نمیگیری.
-ارباب این وسیله به من داد. ارباب وسیله ارباب ریگولس رو به من داد. ارباب خیلی ادم خوبی هست. کریچر از ارباب تشکر میکنه. ممنونم ارباب. ممنونم.
هری با لبخند به طبقه بالا رفت.کت و شلوارش و یک پالتوی بلند پوشید. چوبدستیش رو درون غلاف گذاشت. کلاه باکلاوای هاگرید رو سرش کرد.
تریپش واقعا عجیب بود اما هری مطمئنا تحت تعقیب ترین جادوگر توی کشور بود و نباید خطر میکرد.
با طلسمی صداش رو عوض کرد و کریچر رو صدا کرد.
کریچر اومد و هری گفت.
-من تا یک ساعت دیگه میام. تو شام رو آماده کن. فهمیدی.
-بله ارباب.
هری بی صدا به طبقه پایین رفت و در خونه رو باز کرد. به محض مطمئن شدن از نبود کسی در را بست و آپارات کرد.
در کوچه ناکترن بود. درست رو به روی مغازه بورگین و برک. وارد مغازه شد.
با دقت وسایل اطراف رو رصد میکرد. وقت به پیشخوان رسید اثری از بورگین نبود اما او قاب اویز رو پیدا کرد. الان قسمت سخت ماجرا بود. چانه زدن با بورگین برای خریدن قاب اویز. از طرف دیگه مغازه چهری بورگین نمایان شد که به سمت هری میامد.
-سلام آقا. چه کمکی میتونم بهتون بکنم.
-سلام. اومدم برای خرید یه نوع وسیله.
-چجور وسیله ای.
-میدونی یه نوع وسیله ای باشه که اصل و نسب داشته باشه. من یه کلکسیونرم. اهل اینجا نیستم.
مادرم انگلیسی هست. اما خودم آمریکایی ام. توی آمریکا بودم. از چند تا از دوستان دور و نزدیکم تعریف اینجا و تنوع وسیله ها اجناس رو شنیدم. اومدم که خرید کنم.
-خوب جناب. ممنون بابت انتخاب و سلیقه تون. اولین سوال شما دنبال وسایل تاریخی و اصل و نسب دار هستین. اما خوب قیمت مد نظرتون چقدره.
-برای من اصلا قیمت مهم نیست. میدونید میخوام وقتی این وسیله رو گرفتم از اصل نسبش برای دیگران تعریف کنم. مثلا بگم این وسیله متعلق به اسلیترین بود. این انگشتر پاراسلسوس بود. قیمتش اصلا برام مهم نیست.
برق چشای بورگین بیشتر شد. با چرب زبونی گفت.
-خوب اینجا برای چنین مشتری اجناس بسیار خوبی پیدا میشه. یک لحظه صبر کنین.
لحظاتی بعد بورگین همراه وسایل متنوع اومد.
توی چند دقیقه تاریخ و قیمت همه اجناس رو توضیح داد. تنها چیزی که هری میدونست این بود که مطمئنا این اجناس واقعی بودن. اما هری با حیله بحث رو به قاب آویز کشوند.
-اون وسیله چی آقای بورگین. از اول ورودم چشمم رو گرفته بود. از اینجا علامت مار روش میبینم. ایا برای اسلیترین هست.
بورگین به قاب اویز نگاه کرد و گفت.
-شما چشمای تیزبینی دارید آقا. درسته اما برای اون قیمتی ندارم. یعنی قابل قیمت گذاری نیست.
-بس کنین آقای بورگین هر چیزی قابل فروش هست به شرطی که مشتری قابلش رو پیدا کنید.
-نه جناب. اون یکی قابل فروش نیست.
بعد چند دقیقه صحبت وقتی که جواب بورگین منفی بود هری به سیم آخر زد.
-پونصد هزار گالیون جناب. پونصد هزار گالیون.
بورگین همچنان جواب نه میداد. هری دیگر تحمل نکرد.
صدایش را به حالت عادی در اورد. ماسک رو از صورتش برداشت. بورگین با ترس و تته و پته گفت.
-پا..پا..پاتر.
-با من راه بیا بورگین. من دزد نیستم وگرنه تا الان مغازه ات خالی بود. نمیخوام ازت اخاذی کنم اما اگه اون رو به قیمتی که من میگم بهم بفروشی مفید ترین کار زندگیت رو کردی.من قیمت منصفانه ای بهت گفتم. اگه راضی نیستی میکنمش هفتصد هزارتا. هفتصد هزار گالیون.
-باشه جناب پاتر.
-این دست خط رو بگیر و فردا برو و از گرینگوتز پولتو بگیر. یادت باشه این موضوع رو اگه دوست داری زنده بمونی و از این پول لذت ببری نباید جایی بگی و گرنه بدون مردی. یا من میکشمت یا ولدمورت.
رنگ از رخ بورگین پرید.
-بفرمایید جناب پاتر. اما بهتره بدونید این قاب آویز جادوی شوم و سیاهی رو درون خودش داره. جادوی خیلی خیلی سیاه. من نتونستم تشخیصش بدم.مواظب خودتون باشین.
-ممنون از راهنماییت بورگین. یادت باشه از این موضوع کسی نباید خبر دار بشه. اگه بشه باید انتظار مرگ رو داشته باشی بورگین. فراموشش نکن.
هری قاب آویز رو توی جیبش گذاشت و ماسکش را روی سرش گذاشت. از مغازه خارج شد و به گریمولد آپارات کرد..
YOU ARE READING
HARRY POTTER AND THE LORD OF DEATH
Fanfictionبعد از مرگ آلبوس دامبلدور هری به پریوت درایو بازمیگردد. در همین حال هری متوجه بعضی از قدرت های جدید خود میشود،با این حال در همین حین پریوت درایو دو مهمان ناخوانده به خود میبینید،دشمنی قدیمی و فردی جدید