چندساعت از ماجرای اتاق میگذشت. هر چهار نفر پایین بودن و روی مبلی نشسته بودن. هری از این سکوت استفاده کرد تا تمرکز کند اما ناگهان هرمیون این سکوت رو شکوند.
-هری یه سوال.چجوری میتونی لجیلیمنسی کنی اونم وقتی که تا الان استعدادشو نداشتی و نکته عجیب تر بدون چوبدستی اینکار رو میکنی.
-تا حالا اسمی از خانواده پاورل به گوشتون خورده؟
-اره پاتر.
وقتی به منبع صدا نگاه کرد دراکو را دید.
-تو میشناسی مالفوی؟
هرمیون این سوال رو پرسید.
-خوب اره،حداقل هر خانواده ای که اسمش توی کتاب بیست و هشت مقدس باشه این خاندان رو میشناسه. متعجبم که ویزلی نمیشناسه.
رون گفت.
-من یادمه اسمی ازش شنیدم اما تحقیقی نکردم. تازه ما یکی از مخالفان حضور اسممون توی بیست هشت مقدس بودیم.
هرمیون با تعجب سوال پرسید.
-این کتاب بیست و هشت مقدس اصلا چی هست.
رون جواب داد.
-حدود هفتاد هشتاد سال پیش یه نویسنده غریبه شروع به تحقیق و نوشتن اسامی خانواده های اصیل زاده ای که شجره شون به قولی کمتر مشنگ و مشنگ زاده داشت. نویسنده کتاب ناشناس موند اما کتابش منتشر شد. توی اون کتاب اسامی خاندان هایی مثل ما،مالفوی ها،گونت ها،لسترنج ها،بلک ها و چند تا خاندان دیگه بود.
هرمیون با دقت به حرف رون گوش میداد. در این حین هری پرسید.
-خانواده پاورل هم توش بود؟
مالفوی جواب داد.
-نه. چونکه اونها از اولین خانواده هایی بودن که نسل مردهاشون منقرض شد.
-پس تو از کجا میدونی.
-این خانواده نسل مرد هاشون منقرض شد. اما از طرف دخترانی که خون این خانواده رو داشتند خاندان های زیادی به وجود اومدن. بگو ببینم پاتر چرا این سوال رو پرسیدی.
-چون من از نسل همون خانواده ام.
هر چهار نفر دیگه با تعجب به هری زل زده بودند.
-دلیل قدرتم هم همینه. در موقع بلوغ جادویی ام این قدرت بهم میرسه. با رسیدن به هفده سالگی قدرتم کامل میشه.
-جای تعجب داره پاتر که تو از نسل یه خانواده باستانی باشی.
-ولی هستم. دلیل قدرتم هم همینه. اما تا به حال از قدرتم با چوبدستی استفاده نکردم.
-خوب تبریک میگم پاتر اما نمیخوایم بریم.
هری از خانم ویزلی پرسید.
-خانم ویزلی ایا جلسه داره شروع میشه؟
-اوه بله هری. همه الان باید بریم گریمولد.
-پس صبر کنید با کمک کریچر الان همتون میرید.
هری کریچر رو صدا زد. در یک آن جن خانگی پیری روبه به روی او قرار گرفت.
-اوه، این پاتر دورگه با من چی کار داره. اگه بانوی من میدونست که من برای اون دارم کار میکنم به کریچر چی میگفت.
هری میدانست که کریچر فکر میکرد کسی صدایش را نمیشنود.
-کریچر اعضای خانواده ویزلی و بقیه رو به میدان گریمولد ببر.
رون، هرمیون، جینی و خانم ویزلی همراه کریچر رفتند.
-مالفوی همراه من بیا. تو و همراهت این برگه ها رو میگیرید و به همراه فوکس به گریمولد میرید.
وقتی وارد خونه شدین به همراه خانم ویزلی به جلسه میرید. به خانوم ویزلی هم بگو بقیه بچه ها از جمله جینی رو داخل جلسه ببرن. اگه کسی بخواد بهت حمله کنه بگو من با پاتر اومدم. بقیه ویزلی ها وهرمیون از تو دفاع میکنند. من چند دقیقه دیگه بعد از شما میام.
مالفوی سرش رو تکون داد و هردو منتظر بلا موندن.
-تو خوشانسی مالفوی، قدر این دختر رو تو زندگیت بدون. هر کسی یه آینده ای داره. من این جنگ رو تموم میکنم اما تو باید جبهه ای رو انتخاب کنی. باید رقابتها و نفرتهامون رو بذاریم کنار اگه بخوایم در این جنگ پیروز بشیم.
مالفوی در سکوت به هری نگاه کرد. جوابی برای این حرف نداشت. دقایقی بعد بلا از پله ها پایین اومد. هری برگه ای دیگه به بلا داد و حرف های خود را بازگو کرد. بعد با اشاره ای فوکس را صدا کرد و هردونفر غیب شدن. بعد از رفتنشان هری به سراغ لباسهایش رفت. میدانست که تمامی اعضای محفل در جلسه حضور دارن و میخواست با ورودش ریاستش را اعلام کند.
به سمت چمدونش رفت. پیراهن سفید و شلوار سیاه و یک جلیقه سیاه رو انتخاب کرد. وقتی پوشیدشون به سمت پایین رفت. حدودا پونزده دقیقه میشد که مالفوی و بلا رفته بودند. چوبدستش را به سمت دستش فرا خواند و فوکس رو صدا زد.
وقتی فوکس امد با دقت یه چهره شاهانه فوکس نگاه کرد. با استفاده از تله پاتی بینشان فهمید که جلسه شروع و همه حضور دارند. فوکس را به سمت دستش فراخواند و در لحظه ای در گریمولد بود.
پشت در اتاق جلسه بود که همهمه ها رو میشنید.
با ورودش همه نگاهها به سمت او خیره شد. تا اومدند حرفی بزنند که فوکس برروی شانه هری دیدن و با تعجب به او زل زده بودند. هری گفت.
-سلام.
مودی سریعتر خود را بازیافت و گفت.
-پاتر ققنوس دامبلدور دست تو چی کار میکنه.
تنها کسانی که متعجب نبودند مالفوی و بلا بودند که از قبل فوکس رو دیده بودند.
-به نظرتون پروفسور، بودن فوکس بر روی شونه من نشانه چیه.
پروفسور مک گونگال با تعجب گفت.
-این یعنی این که تو، پاتر، رئیس محفل ققنوسی.
ایندفعه همه با تعجب نگاه میکردند.
-میدونم تک تکتون میخواید چی بگید. کلمه به کلمه اش رو. چون الان به راحتی دارم ذهن همتون رو میخونم. حتی کسایی که ذهنشون رو بسته نگه میدارن.
ریموس گفت.
-چطور هری. تو حتی نمیتونی ذهن خودت رو ببندی.
-میخوای همینجا امتحان کن لوپین. همتون حمله کنید تا بفهمید چی میگم.
مودی و اقای ویزلی و کینگزلی چوبدستی هاشون رو به سمت هری گرفتن و به ذهن اون حمله کردن.
هری در یک ثانیه هجوم چند کس دیگر رو به ذهنش حس کرد. اما بدون تلاشی جلوشون رو گرفت. انگار که این سه نفر دارن ذهنش رو قلقلک میدن. در یک حرکت هر سه نفر رو از ذهنش به بیرون پرت کرد.
مودی گفت.
-پاتر راست میگه. من حتی نتونستم به دیواره ذهنش برسم چه برسه به نفوذ در اون.
برای همه جای تعجب داشت. هری پسری که تا دیروز نمیتوانست جلوی ذهنش را بگیرد امروز رئیس محفل است و حتی کسی نمیتواند به ذهنش نفوذ کند یا حتی ذهن خود را در برابر او ببندد.
-خوب همه به قدرت های من پی بردین. میدونین که چه کارهایی بدون چوبدستی انجام دادم. من هنوز اجازه استفاده رو ندارم. پس تا اونموقع صبر میکنم. اما الان جلسه رو شروع میکنیم.
BINABASA MO ANG
HARRY POTTER AND THE LORD OF DEATH
Fanfictionبعد از مرگ آلبوس دامبلدور هری به پریوت درایو بازمیگردد. در همین حال هری متوجه بعضی از قدرت های جدید خود میشود،با این حال در همین حین پریوت درایو دو مهمان ناخوانده به خود میبینید،دشمنی قدیمی و فردی جدید