پارت پنجم

331 92 15
                                    

کـریـسـتـیـن همراه جان سراسیمه وارد اتاق شد.
کریستین:‹خبر دادن لشکر نازی‌ها به اروپا رسیده. فرانسه سقوط کرده…›

این خبر مثل آوار روی سرم خراب شد.نباید اینطوری می‌شد،نباید دست روی دست می‌ذاشتیم.
گفتم:‹ما رمز رو شکستیم. آلمان قراره به ارتش بریتانیا که به بندر دانکرک عقب‌نشینی کرده حمله کنه. باید یه کاری بکنیم، باید سربازامون رو نجات بدیم.›

کریستین:‹اخبار رو به نخست وزیر رسوندم، فعلا کاری نمی‌شه کرد.›

+:‹منظورت چیه؟! یعنی بذاریم هم‌وطنانمون بی‌گناه کشته بشن! اونا همسران زنان و پسران مادران و پدران فرزندان وطن ما هستن، چطور می‌تونیم کاری برای نجاتشون انجام ندیم!›

کریستین:‹فرانسه تو محاصره‌س، نیروهای آلمان به پایتخت رسیدن. چطور می‌تونیم از بین رادارها و تانک‌های مجهز آلمانی هواپیماهامون رو به دانکرک برسونیم که نیروهامون رو عقب بیارن!›

چشم‌هام رو بستم، باید یه راهی باشه، باید امیدی باشه…
نقشهء فرانسه رو از داخل کشو درآوردم و روی میز پهن کردم. بین من و هری یه دریای بزرگ فاصله بود…

اما صبر کن، دریا! ما با دانکرک مرز دریایی داشتیم!

به کریستین که داشت از اتاق خارج می‌شد گفتم:‹لازم نیست با هواپیما دنبال نیروهامون برید…›

کریستین برگشت:‹چی؟!›

+:‹می‌تونیم از راه دریا نیروهامون رو عقب بیاریم، بدون اینکه توجه نازی‌ها رو جلب کنیم.اونا نیروی دریایی قوی‌ای ندارن،قصد هم ندارن مدت زیادی توی فرانسه بمونن، هیتلر می‌خواد اروپا رو تسخیر کنه پس به زودی به سمت بریتانیا پیشروی می‌کنه. اگه ما بتونیم نیروهامون رو برگردونیم جلوی رسیدن جنگ به انگلیس رو می‌گیریم.›

جان:‹فکر خوبیه، تنها کاری که باید بکنیم اینه با قایق‌های غیر نظامی بریم تا توجه آلمانی‌ها رو جلب نکنیم.›

کریستین با خوشحالی بشکن زد:‹عالیه، همین الان به دیدن نخست وزیر میرم.›

نفس عمیقی کشیدم.جان دستشو روی شونم گذاشت و بهم خسته نباشید گفت. امیدوارم نخست وزیر با این پیشنهاد موافقت کنه. هری حیف ترین چیز برای آسیب دیدنه! درکش می‌کنم که چقدر توی فشار روانیه، همونطور که ما هستیم… اما حداقل ما کاری از دستمون برمیاد که جلوی فاجعه رو بگیریم.

با وجود تموم شدن ساعت کاریمون به خونه برنگشتم. توی سازمان منتظر بودم تا کریستین برگرده و جواب نخست وزیر رو ازش بشنوم. ساعت نه شب بود که برگشت.
به سمتش رفتم:‹چی شد؟نخست وزیر چی گفت؟›

کریستین لبخند زد.در چشم‌هاش شادی می‌درخشید:‹اوه لویی تو هنوز اینجایی! نخست وزیر با پیشنهادت موافقت کرد. بهم گفت سریعا مردم رو از فراخوان دولت با خبر کنم.›

His Eyes...Where stories live. Discover now