پارت سوم

383 103 48
                                    

چـنـد روزی گذشت… من با تدارکات عروسی خودم رو سرگرم می‌کردم و هری به محافل دوست‌ها و روشنفکرها می‌رفت تا از اخبار درست سیاسی اجتماعی اطلاع پیدا کنه. نمی‌تونستم به خاطر این کار منعش کنم پس سکوت کردم و چیزی نگفتم.
خیلی از هم‌دانشگاهی‌هامون چوب حراج به دارایی‌هاشون زدن و انگلستان رو به مقصد کشورهای امنی مثل سوییس ترک کردن.

تلویزیون و رادیو پشت سر هم اخبار جنگ رو پخش می‌کردن. دیگه از موزیک‌های آرامش بخش شبانه خبری نبود! همه چی داشت به طرز کلافه کننده‌ای یکنواخت می‌شد.

...
بالاخره تونستم یه کلیسای مناسب مخصوص ازدواج همجنسگراها برای مراسم عروسیمون پیدا کنم. اون روز به خونهء پدر و مادرم رفتم تا بهشون برای تدارکات عروسی کمک کنم. قرار بود فردا صبح با خانواده‌م به کلیسا برم و هری هم با ساقدوشش زین بیاد.

اون شب تا صبح نخوابیدم. شوق داشتن هری برای ابدیت باعث شده بود هیجان عظیمی درونم مثل آتشفشان "وزوو" فوران کنه! با تمام وجود منتظر فردا بودم. قرار بود رویایی ترین روز زندگیم باشه.

...
بالاخره صبح فرا رسید. کمی زودتر بیدار شدم و دوش طولانی‌ای گرفتم تا در طول روز پر انرژی باشم. با شوق کت و شلوار سورمه‌ای رنگی که دیروز از خیاطی تحویل گرفته بودم رو پوشیدم. خواهرم دسته گلی رو که با وسواس از غنچه‌های رز سفید به شکل دستبند ساخته بود رو بهم داد تا دور دستم بپیچم. به ظاهرم رسیدم و موهای لختم رو به بالا حالت دادم.

بعد از خوردن صبحونهء مفصلی که مادرم تدارک دیده بود به کلیسا رفتیم. ما زودتر رسیده بودیم. چشم‌هامو به در دوختم، در انتظار دیدن مردی که به زودی همسرم می‌شد. به زودی با شاخه گلی توی جیب کتش وارد می‌شد و من به طرفش پرواز می‌کردم، پدر روحانی خطبه عقد رو جاری می‌کرد و عشقمون رسمی می‌شد، و بعد دوتایی با عشق به خونه‌مون برمی‌گشتیم تا زندگی جدیدی رو شروع کنیم.

 به زودی با شاخه گلی توی جیب کتش وارد می‌شد و من به طرفش پرواز می‌کردم، پدر روحانی خطبه عقد رو جاری می‌کرد و عشقمون رسمی می‌شد، و بعد دوتایی با عشق به خونه‌مون برمی‌گشتیم تا زندگی جدیدی رو شروع کنیم

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

هری من رو به تخت خواب هدایت می‌کرد و تا قبل از اینکه بیاد روی تخت رو با گل‌برگ‌های نرم رز تزیین می‌کردم. و بعد ازش کام می‌گرفتم و از مرزهای عاشقی می‌گذشتیم…

به ساعت دیواری نگاه کردم. نیم ساعت گذشته بود. احساس بدی به قلبم چنگ زد، نکنه اتفاقی افتاده که هری دیر کرده… کم‌کم صدای مهمون‌ها دراومد.

His Eyes...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang