مـتـوجـه شدم بعضی مجروحهای جنگی رو از دانکرک به بیمارستان ما انتقال دادن. ازشون سراغ هری رو گرفتم،اما هیچکس اونو نمیشناخت.
روزها دلگیرانه و مأیوس کننده میگذشت.بعضی وقتها انقدر گرفتار بودم که حتی فرصت فکر کردن به کارهای خودم رو هم نداشتم. فکر میکنم وظیفهء سوگواری برای کسانی که مردن اما کسی رو ندارن تا براشون سوگواری کنه هر روز به عهدهء یه نفر میافته،به همین خاطر بعضی وقتها آدم بیدلیل غمگین میشه. یادمه یکی از همکارهام بهم گفت:‹در سوگ من جای گریه کردن بخندید،من خودم به اندازهء چندین نفر غمگین بودم!›
با صدای یکی از همکارهام که ازم کمک میخواست به خودم اومدم و دنبالش رفتم.یه مجروح بد حال آورده بودن.سریع سرم رو به دست مرد مجروح زدم.همکارم رفت دکتر رو خبر کنه تا برای جراحی اون مرد که گلولههایی به شکم و سینهش اصابت کرده بود آماده بشه.
ضربان قلب و تنفسش رو چک کردم.حال مساعدی نداشت و سریعا باید عمل میشد.سعی کردم بهش دلداری بدم و با پارچهء نمناکی خون روی صورتش رو پاک کردم.صورت آشناش رو شناختم، زین بود، دوست هری.
با افسوس بهش نگاه کردم:‹اوه زین،چطور به این روز افتادی!›
زین نفس نفس زنان گفت:‹هی لو…›
خونریزی داخلی کرده بود و توی سینهش خون جمع شده بود. به سختی میتونست حرف بزنه.سعی کردم جلوش رو بگیرم:‹تو نباید حرف بزنی وگرنه خونریزیت بیشتر میشه.›
زین لبخند کمرنگی زد:‹قبل از اینکه به هوش بیام خواب یه جنگل قشنگ رو میدیدم،اگه قراره بعد از مرگ به همچین جایی برم پس مشکلی با مردن ندارم!›
+:‹حرف نزن،الان دکتر میاد و عملت میکنن،زود خوب میشی و بقیهء عمرت رو با شادی سپری میکنی…›
زین وسط حرفم پرید:‹از هری خبر داری؟
حالش خوبه، اونم با ما برگشت.›
به سرفه افتاد و خون بالا آورد.دستمالی رو جلوی دهنش گرفتم:‹هیش،تو رو خدا حرف نزن.وقتی عملت کردن و به هوش اومدی با هم صحبت میکنیم.›
زین:‹بیخیال مرد! هرکس آغازی داره و پایانی…میدونم به آخر خط رسیدم،پس بذار تا قبل از مردن بهت بگم آخرین باری که هری رو دیدم بهم چی گفت…
گفت "لویی رو دوست دارم،بیشتر از هرکس،بیشتر از هر چیز… روزی که برگردم هیچ کاری نمیکنم به جز زل زدن به صورت بینقصش بدون ترس از غرق شدن توی اقیانوس چشمهاش."›زین راست میگفت،اینا حرفهای هری بود.انگار این حرفها نه از زبون زین که توسط خود هری بهم گفته میشد.اشک از چشمهام سرازیر شد.
با التماس گفتم:‹زین حرف نزن…›زین دوباره لبخند زد:‹خوشحالم که تونستم خبر هری رو بهت برسونم…›
دست زین رو گرفتم:‹آخه چرا داستان نسل ما باید اینجوری تموم شه!؟›
YOU ARE READING
His Eyes...
Fanfiction[COMPLETED] فکر میکنم وظیفه سوگواری برای کسانی که مردن اما کسی رو ندارن تا براشون سوگواری کنه هر روز به عهدهٔ یه نفر میافته، به همین خاطر بعضی وقتها آدم بیدلیل غمگین میشه. 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔻🔺🔻 ≈چشمهایش...≈ 〽شیپ: لری/ هری تاپ ...