دختری در سایهها غلتان بود.
میرقصید و میرقصاند پرده های اقاقی پوش را.
محو میشد و بعد از سال های نوری؛ ظهوری بیهمتا را در یک ورطه سهمناک به تماشا مینشاند.قاصد غروب های ارغوانی و طلوع های طلایی بود.
غمزده در موج خروشان خورشید میسوخت و دل میباخت به زمین و ماه دور افتادهاش.
گلی سرخ به بلندای تپش های قلب مردهاش، لابهلای موهای به خاک افتادهاش، کوچی سالیانه کرده بود و بستر خواب آلوده دستانش، برکهای تُنگ مانند برای ماهی های خفه شدهاش بود.قدمی به جلو.
چه کسی میشمارد نبض چکاوک سنگ خورده را؟
قدمی به عقب.
من میدانم رمز و راز آینده و حال و گذشته مرگ زده را.فراموش کن چشم های بسته شده و خون از گلو فواره زده را. شن و چمدان و شانه و پیراهن، بهانهای بیش نبود.
هدف؛ پرواز برای سقوط بود.