ساعت بیست و پنج و شصت و نه دقیقه.

208 28 6
                                    

پایش در دانه دانه شن‌ها فرو می‌رفت یا شن‌ها بودند که در او رسوخ می‌کردند؟
جوابش را از کسی نپرسید. اما جزئیات برایش از همه چیز مهم‌تر بود. و می‌دانست که اگر جزئیات نبودند کل، دایره‌ای همیشه خالی باقی می‌ماند.
قدم اول را پس از دومی برداشت. ساحل شنی در شب برق می‌زد و ستاره‌ها را به کام مرگ زمین کشانده بود. تبعید شده بودند و حالا از سقوط خود کنار دریا، راضی بودند.
شبی که از پیوستن هزاران شبح تشکیل شده بود و پرده انداخته بود بر روی خورشید. اگر دقت می‌کردی، صدای گفت و گوی اشباح را می‌شنیدی. و دخترک می‌شنید. می‌گفتند و می‌خندیدند اما دیگر آزار دهنده نبود. دخترک، تیزی یا خنجر و یا چاقوی خودش را لابه‌لای شن‌ها پیدا کرده بود. شاید هم از چینش ستاره‌های سقوط کرده، ساخته بود. اما همراهش بود. تا قدرتش را پیدا کند و عاقبت یک روز دست بیندازد و با تیزی‌اش دست شبح‌ها را از هم جدا کند و پرده را پاره کند.
بدرد، و صبح‌ را بنوشد. سر بکشد و دنیایش آفتابی شود.

قدم دوم را پس از سومی برمی‌دارد. شن سُر می‌خورد از ران تا مچ لاغر پاهایش. پیراهن سفیدی بر تن داشت و جز او، نقطه روشن دیگری وجود نداشت. ماه از همیشه به زمین نزدیک‌تر بود و کمی قدرت بیشتر لازم داشت تا دخترک را نیز هم به بالا بکشد.
که ای کاش میشد. که این زمین لعنتی دل بکند از انسان و خون‌ریزی‌هایش. و بگذارد ماه زورش برسد و بمکد نسیان‌گر خسران را و ببرد تا ماه هم قرمز کنند.

شب مدّ بود و دریا تا آسمان قد کشیده بود. و در فکر این بود تا ساحلش را تنها بگذارد. می‌دانست که رها کردن، هر چند نفس‌گیر و کُشنده، ،اما گاهی لازم است. از واجبات اصلی برای ادامه دادن.
و داستان دریا و ساحلش، قصه دخترک و گذشته‌اش بود. می‌دانست که برای نفس کشیدن، باید نفس گذشته را بگیرد. و گرفت. آنجا بود تا بگیرد.
ساحلی بود که تا دریا شدن فاصله نداشت. دست در دست ماه گذاشته بود و هم‌قدم ستاره‌ها تا مدّ آسمان پیش می‌رفت.

چمدان چوبی قهوه‌ای رنگش در دستش بود. و خالی.
از دسته‌اش گرفته بود و تنها دارایی‌اش به‌جز پیراهن سفیدش بود. لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد با وجود اینکه تمام وسایلش را بیرون انداخته بود.
مانند دفترچه خاطراتی بود که تمام ورقه‌هایش کنده و پاره شده اما هنوز جلد چرمی‌اش را نگه داشته بود.

قدم سوم را پس از چهارمی بر می‌دار‌د.
آرام و نمکین و مخملی. در شب گمشده در ماه و ستاره‌های به باد رفته‌اش. قدم برمی‌دارد و چشم‌هایش خیلی وقت بود که به تاریکی عادت داشت. به شب خو گرفته بود اما امشبش، برایش از تمامی روزها روشن تر بود. چون تا آزادی‌اش، یک دقیقه و یک طلوع باقی مانده بود.
قایق چوبی، کناره ساحل منتظرش بود. برایش لنگر انداخته بود و سال‌ها بود که چشم انتظار بود. با آن دو پارو و سطح صیقل خورده‌اش، زیر باران‌ها و آفتاب‌ها مانده بود تا آمدن دخترکش را جشن بگیرد.
که بالاخره آمد. در شبی که دریا موج تا ابر کشانده بود و نسیم، بدن دخترک را فرا گرفته بود.

چمدان به دست، سوار قایق می‌شود و دل به دریا می‌زند. تا طلوع و شروعی دوباره رقم بزند و دریا را از ماه نجات دهد و خورشید را دراز کند بر پولک ماهیان.
همیشه سکوت برایش مسخ کننده بود.
نواختن نُت بی‌صدایی و غرق شدن در آن.
دخترک با پیراهن سفید هم خاموش مانده بود. اما در خاموشی اطرافش، لبخند او بود که طلوع را درخشان‌تر کرده بود

هبوطWhere stories live. Discover now