5

161 50 29
                                    

دلیل اینکه استرس داشت رو نمیدونست. ولی هرچی هست تقصیر فرمانده استایزه. از وقتی که پیداش شده لویی ناخونی براش نمونده و مدام برای چک کردن اینکه الان کجای کتابخونس تا بهش برنخوره روی پله ها خودش رو مشغول مرتب کردن کتابا کرده.

ولی بازم جای شکر داشت که فرمانده اونو نشناخت و خیلی عادی ازش گذشت. توی اون لحظه ای که فرمانده استایلز رو دید احساس کرد کل بدنش تبدیل به یه قالب یخ شده و سرانگشتاشو حس نمیکنه و ترسش از استایلز کاملا منطقیه. اگه کسی دیگه ای جای لویی بود روحش از بدنش با دیدن فرمانده استایلز از نزدیک از بدنش جدا میشد و لویی...آدم شجاعی بود حداقل از نظر خودش.

چیزی که لویی رو به کنجکاوی وا میداشت این بود که فرمانده استایلز اونجا دنبال چی میگشت؟ آخه اون یه فرمانده بود و گشتن توی همچین جایی براش وقت تلف کردن حساب میشه چراکه امور سختی رو به دوش میکشه.

-هی لویی...بیا اینجا وقت استراحتمونه بریم یه چیزی به بدن بزنیم

لویی کتابی که دستش بود رو توی قفسه گذاشت و با احتیاط از نردبون چوبی پایین اومد. نگاهش رو به سمت فرمانده داد که با اخمی بین ابروهاش کنار قفسه کتاب ایستاده و به دقت به کتاب زل زده.

لیام اول نگاهی به لویی انداخت و بعد از دنبال کردن نگاهش به فرمانده استایلز رسید. دستش رو روی شونه لویی گذاشت و لویی به محض حس کردن دست لیام یهویی از جا پرید و به سرعت سرشو سمت لیام برگردوند.

-آهه تویی لیام

_آره منم...بیا زیر نظر گرفتن فرمانده رو تمومش کن و همراه من بیا

لویی نگاه آخرش رو به فرمانده استایلز داد و بعد با تکون دادن سرش همراه لیام کتابخونه رو ترک کرد.
ایندفعه از میانبر نرفتن و از پله های اصلی که روش فرش قرمز پهن شده بود پایین رفتن. لویی سعی کرد به تابلوهای عجیب و غریبی که خیلیاشون تصاویر آدم های برهنه ای نقاشی شده بود نگاه نکنه چون به محض ورود به قصر یکی از اونارو دیده بود و در طول راه حس میکرد که گونه هاش آتیش گرفتن و گوش هاش میسوزن.

به فاصله ی هر متر یک گلدان با پایه ای بلند و بتونی وجود داشت که هر روز گل های تازه و خوش بو درونش قرار میگرفتن و فضای قصر و راهرو هارو خوش بو خوش عطر نگه میدارن. لویی حتی سعی کرد که یکی از اون گلهای رز سفید رو یواشکی برداره اما با نگاه خشمگینه خدمتکار تپلی مواجه شد که تصمیم گرفت دیگه سمت گلها نره.

-از این طرف
لیام به لویی که میخواست همون راه مستقیم رو دنبال کنه گفت و به سمت چپ اشاره کرد.
بعد از گذشتن از یک راهرو کوتاه به در خروجی کوچیکی رسیدن که به حیاط پشتی قصر منتهی میشد. اونجا جایی بود که سرباز ها استراحت میکردن و غذا میخوردن و شب هارو توی اتاقک های کوچیکی متعدد که کنار هم ساخته شده بودن بخوابن.

 ⋅⊱𝐁𝐈𝐎𝐎𝐃𝐘 𝐀𝐗𝐄⊰⋅( L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt